حرف هاي قشنگ
از نگاه همیشه منتظرم...از چشمان بارانیم....ازبوسه های نشکفته امبنو یسم برایت از ترسم... ترس از بی تو ماندن وبی تو رفتن...بی تو گفتن وبی تو خواندن.بنویسم برایت از نغمه های شبانه غم در گنج عزلت تنهایی امبنویسم برایت از معنای زندگی از اینکه من زندگی را در کنار تو بودن معنا می کنمزندگی را برای تو سرودن معنا می کنممن زندگی را در خروش چشمان نیلگونت معنا می کنم.من زندگی را در آغوش تو بودن معنا می کنممعنای زندگی معنای بوسه های توست
سه روش بهره گیری از لحظات حال تان
در حال حضور داشته باش
وقتی می خواهی خشنود و موفق باشی ،
بر آن چه اکنون درست و خوب است تمرکز کن.
مقصودت را به کار بند تا به آن چه در حال هم است پاسخ دهی.
بودن در زمان حال یعنی ، بی توجهی به عوامل مزاحم
و توجه به چیزیی که الان مهم است.
تو خود زمان حال خودت را می سازی ،
از طریق چیزی که توجه ات را معصوف آن می کنی
از گذشته درس بیاموز
وقتی می خواهی زمان حال ات را از گذشته ها بهتر سازی
به آن چه در گذشته اتفاق افتاده بنگر ،
هر چه با ارزش است ، از آن بیاموز
در زمان حال کارها را متفاوت انجام بده
سخت است که گذشته را رها کنی
اگر از گذشته نیاموخته باشی
به محض این که آموختی و رهایش کردی
زمان حال را بهبود می بخشی
برای آینده برنامه ریزی کن
وقتی می خواهی آینده ات را بهتر از زمان حال بسازی
تصور کن آینده ی عالی به چه شکل خواهد بود
برنامه ریزی کن تا آن آینده ی عالی تحقق یابد
به برنامه هایت ، درزمان حال ، عمل کن.
هدیه نه گذشته است و نه آینده
هدیه
لحظه اکنون است
هدیه همان هم اکنون است
بر گرفته از کتاب هدیه از دکتر اسپنسر جانسون
در حال حضور داشته باش
وقتی می خواهی خشنود و موفق باشی ،
بر آن چه اکنون درست و خوب است تمرکز کن.
مقصودت را به کار بند تا به آن چه در حال هم است پاسخ دهی.
بودن در زمان حال یعنی ، بی توجهی به عوامل مزاحم
و توجه به چیزیی که الان مهم است.
تو خود زمان حال خودت را می سازی ،
از طریق چیزی که توجه ات را معصوف آن می کنی
از گذشته درس بیاموز
وقتی می خواهی زمان حال ات را از گذشته ها بهتر سازی
به آن چه در گذشته اتفاق افتاده بنگر ،
هر چه با ارزش است ، از آن بیاموز
در زمان حال کارها را متفاوت انجام بده
سخت است که گذشته را رها کنی
اگر از گذشته نیاموخته باشی
به محض این که آموختی و رهایش کردی
زمان حال را بهبود می بخشی
برای آینده برنامه ریزی کن
وقتی می خواهی آینده ات را بهتر از زمان حال بسازی
تصور کن آینده ی عالی به چه شکل خواهد بود
برنامه ریزی کن تا آن آینده ی عالی تحقق یابد
به برنامه هایت ، درزمان حال ، عمل کن.
هدیه نه گذشته است و نه آینده
هدیه
لحظه اکنون است
هدیه همان هم اکنون است
بر گرفته از کتاب هدیه از دکتر اسپنسر جانسون
VeRnuS نوشته شده:سه روش بهره گیری از لحظات حال تان
در حال حضور داشته باش
وقتی می خواهی خشنود و موفق باشی ،
بر آن چه اکنون درست و خوب است تمرکز کن.
مقصودت را به کار بند تا به آن چه در حال هم است پاسخ دهی.
بودن در زمان حال یعنی ، بی توجهی به عوامل مزاحم
و توجه به چیزیی که الان مهم است.
تو خود زمان حال خودت را می سازی ،
از طریق چیزی که توجه ات را معصوف آن می کنی
از گذشته درس بیاموز
وقتی می خواهی زمان حال ات را از گذشته ها بهتر سازی
به آن چه در گذشته اتفاق افتاده بنگر ،
هر چه با ارزش است ، از آن بیاموز
در زمان حال کارها را متفاوت انجام بده
سخت است که گذشته را رها کنی
اگر از گذشته نیاموخته باشی
به محض این که آموختی و رهایش کردی
زمان حال را بهبود می بخشی
برای آینده برنامه ریزی کن
وقتی می خواهی آینده ات را بهتر از زمان حال بسازی
تصور کن آینده ی عالی به چه شکل خواهد بود
برنامه ریزی کن تا آن آینده ی عالی تحقق یابد
به برنامه هایت ، درزمان حال ، عمل کن.
هدیه نه گذشته است و نه آینده
هدیه
لحظه اکنون است
هدیه همان هم اکنون است
بر گرفته از کتاب هدیه از دکتر اسپنسر جانسون
خیلی زیبا بود و عالی
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
بهار افسرده
آسمان امشب بحا لم گريه كن ،روح تبدار مرا پاشويه كن
آتش افكند عاشقي بر حاصلم ، گريه كن بر مجلس ختم دلم
گريه كن بر من كه روحم تير خورد ، سايه احساس من شمشير خورد
بايد امشب را عزاداري كنم ، تا سحر بر نعش دل زاري كنم
چشمم افسون خانه ناز كسي است ، سينه ام آئينه راز كسي است
بايد امشب بشكنم آئينه را ، وا كنم اين عقده ديرينه را
شوخ چشمي بي شكيبم كرده است ، با خودم حتي غريبم كرده است
شوخ چشم است و دلم در چنگ اوست ، هر چه هست در چشم پر نيرنگ اوست
او كه خويشاوند نزديك گل است ، شرح احساس ظريف بلبل است
آن بلا آن درد سينه سوز ، از كجا آمد نمي دانم هنوز
شايد از اعماق جنگل هاي راز ، شايد از پشت كپرهاي نياز
آمدو بر بام روحم پر كشيد از سر پر چين قلبم سر كشيد
آمدو من پيش پايش گم شدم ، از جنون ورد لب مردم شدم
آمدو از دردش پرم كرد و گذشت ، بي وفا سيلي خورم كردو گذشت
شمع بزمش بودم آبم كردو رفت ، خنده اي كرد و خرابم كرد و رفت
رفت و كوه طاقتم را باد برد ، يوسف اميد من در چاه مرد
رفت و طاق عشق من آوار شد ، اي بخشكي شانس اين هم يار شد
عاشقان آئينه روح همند ، مرهم دلهاي مجروح همند
عشق هم خوابي آب و آتش است ، موج خرمن بر ساحل آرامش است
عشق راه عقل را گل مي كند ، هر چه با ما مي كند دل مي كند
آتش شوخي كه گم شد در دلم ، سر زد از خاكستر سرد دلم
اي دل شوريده مستي ميكني ، باز هم شبنم پرستي مي كني
بعد از اين زهر جدايي را بخور ، چوب عمري با وفائي را بخور
اين هم از يك عمر مستي كردنم ، باز هم شبنم پرستي كردنم
رام هر كس كي شود آهوي دشت ، اي دل بيچاره ديدي برنگشت
من كه گفتم اين بهار فرسودنيست ، من كه گفتم اين پرستو رفتنيست
من كه گفتم اي دل بي بند و بار ، عشق يعني رنج يعني انتظار
عشق خونت را دواتت مي كند ، شاه باشي عشق ماتت مي كند
آه عجب كاري بدستم داد دل ، هم شكستو هم شكستم داد دل
آسمان امشب بحا لم گريه كن ،روح تبدار مرا پاشويه كن
آتش افكند عاشقي بر حاصلم ، گريه كن بر مجلس ختم دلم
گريه كن بر من كه روحم تير خورد ، سايه احساس من شمشير خورد
بايد امشب را عزاداري كنم ، تا سحر بر نعش دل زاري كنم
چشمم افسون خانه ناز كسي است ، سينه ام آئينه راز كسي است
بايد امشب بشكنم آئينه را ، وا كنم اين عقده ديرينه را
شوخ چشمي بي شكيبم كرده است ، با خودم حتي غريبم كرده است
شوخ چشم است و دلم در چنگ اوست ، هر چه هست در چشم پر نيرنگ اوست
او كه خويشاوند نزديك گل است ، شرح احساس ظريف بلبل است
آن بلا آن درد سينه سوز ، از كجا آمد نمي دانم هنوز
شايد از اعماق جنگل هاي راز ، شايد از پشت كپرهاي نياز
آمدو بر بام روحم پر كشيد از سر پر چين قلبم سر كشيد
آمدو من پيش پايش گم شدم ، از جنون ورد لب مردم شدم
آمدو از دردش پرم كرد و گذشت ، بي وفا سيلي خورم كردو گذشت
شمع بزمش بودم آبم كردو رفت ، خنده اي كرد و خرابم كرد و رفت
رفت و كوه طاقتم را باد برد ، يوسف اميد من در چاه مرد
رفت و طاق عشق من آوار شد ، اي بخشكي شانس اين هم يار شد
عاشقان آئينه روح همند ، مرهم دلهاي مجروح همند
عشق هم خوابي آب و آتش است ، موج خرمن بر ساحل آرامش است
عشق راه عقل را گل مي كند ، هر چه با ما مي كند دل مي كند
آتش شوخي كه گم شد در دلم ، سر زد از خاكستر سرد دلم
اي دل شوريده مستي ميكني ، باز هم شبنم پرستي مي كني
بعد از اين زهر جدايي را بخور ، چوب عمري با وفائي را بخور
اين هم از يك عمر مستي كردنم ، باز هم شبنم پرستي كردنم
رام هر كس كي شود آهوي دشت ، اي دل بيچاره ديدي برنگشت
من كه گفتم اين بهار فرسودنيست ، من كه گفتم اين پرستو رفتنيست
من كه گفتم اي دل بي بند و بار ، عشق يعني رنج يعني انتظار
عشق خونت را دواتت مي كند ، شاه باشي عشق ماتت مي كند
آه عجب كاري بدستم داد دل ، هم شكستو هم شكستم داد دل
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
فرشته تصميمش را گرفته بود . پيش خدا رفت و گفت :
خدايا مي خوام زمين رو از نزديك ببينم . اجازه ميخواهم و مهلتي كوتاه . دلم بي تاب تجربه اي زميني است .
خداوند درخواست فرشته را پذيرفت .
فرشته گفت : تا باز گردم بالهايم را به شما مي سپارم .
اين بالها در زمين چندان به كار من نمي ايد .
خداوند بالهاي فرشته را بر روي پشته اي از بالهاي ديگر گذاشت و گفت : بال هايت را به امانت نگاه ميدارم .
اما بترس كه زمين اسيرت نكند زيرا كه خاك زمينم دامن گير است .
فرشته گفت : باز مي گردم . حتما باز ميگردم .
اين قولي است كه فرشته اي به خداوند ميدهد .
فرشته به زمين امد و از ديدن آن همه فرشته بي بال تعجب كرد .
او هر كه را كه مي ديد به ياد مي آورد . زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود .
اما نفهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بال هايشان به بهشت بر نمي گردند .
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد . و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از ان گذشته دور و زيبا به ياد نمي آورد .
نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش كرد . فرشته در زمين ماند . فرشته هرگز به بهشت باز نگشت
خدايا مي خوام زمين رو از نزديك ببينم . اجازه ميخواهم و مهلتي كوتاه . دلم بي تاب تجربه اي زميني است .
خداوند درخواست فرشته را پذيرفت .
فرشته گفت : تا باز گردم بالهايم را به شما مي سپارم .
اين بالها در زمين چندان به كار من نمي ايد .
خداوند بالهاي فرشته را بر روي پشته اي از بالهاي ديگر گذاشت و گفت : بال هايت را به امانت نگاه ميدارم .
اما بترس كه زمين اسيرت نكند زيرا كه خاك زمينم دامن گير است .
فرشته گفت : باز مي گردم . حتما باز ميگردم .
اين قولي است كه فرشته اي به خداوند ميدهد .
فرشته به زمين امد و از ديدن آن همه فرشته بي بال تعجب كرد .
او هر كه را كه مي ديد به ياد مي آورد . زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود .
اما نفهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بال هايشان به بهشت بر نمي گردند .
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد . و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از ان گذشته دور و زيبا به ياد نمي آورد .
نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش كرد . فرشته در زمين ماند . فرشته هرگز به بهشت باز نگشت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان