قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 26 خرداد 1386, 8:54 pm

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت
گشت ارشاد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 27 خرداد 1386, 7:39 am

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 27 خرداد 1386, 8:15 am

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 27 خرداد 1386, 8:57 am

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین رفت
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 27 خرداد 1386, 9:28 am

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین رفت
در همین لحظه
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 27 خرداد 1386, 9:35 am

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین رفت
در همین لحظه شروین با یه ماشین دیگه تصادف می کنه :lol:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 27 خرداد 1386, 10:53 am

چندتا کلمه می نویسی خانوم؟


داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین رفت
در همین لحظه شروین با یه ماشین دیگه تصادف می کنه
حقش بود :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
saeedeh
آخرشه !
آخرشه !
پست: 461
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 10:54 am
تماس:

پست توسط saeedeh » یک شنبه 27 خرداد 1386, 7:53 pm

داستان از اونجا رقم خورده شد که شروین داشت همراه با دوست دخترش مینو از خیابون رد میشدند که گشت ارشاد می بینتشون ولی اهمیت نمی ده ولی گشت ارشاد دور نشد و شروین فرار کرد بی چشم ورو بی معرفت دوست دخترش رو تنها گذاشت.
گشت ارشاد دنبال شروین رفت
در همین لحظه شروین با یه ماشین دیگه تصادف می کنه
حقش بود
پایان
زندگي هديه خداست به تو. طرز زندگي کردن تو، هديه ي توست به خدا

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 28 خرداد 1386, 7:15 am

حالا یه داستان دیگه شروع کنیم
بچه ها لطفاً سعی کنید این یکی خراب نشه و هر کی یه جمله بگه

داستان عشقیه :wink:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 28 خرداد 1386, 7:17 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 28 خرداد 1386, 10:40 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 28 خرداد 1386, 6:11 pm

hamideht نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد

حمیده جان ظهر آفتابی گفتما نه صبح آفتابی :D
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 28 خرداد 1386, 6:16 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 29 خرداد 1386, 12:10 pm

TNZ نوشته شده:
hamideht نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد

حمیده جان ظهر آفتابی گفتما نه صبح آفتابی :D
منم فهمیدم چون ظهر بود اسم تو رو گفتم ماها که صبح بیدار میشیم :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 29 خرداد 1386, 12:11 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » سه شنبه 29 خرداد 1386, 6:54 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 2 تیر 1386, 9:11 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟! :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » شنبه 2 تیر 1386, 3:51 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 3 تیر 1386, 9:06 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » یک شنبه 3 تیر 1386, 11:24 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه :D

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان