
فکر کنم 6 یا 7 سالم بود،همه فامیل خونمون دعوت بودن.بابام بین درگاه اتاق برام یه بارفیکس وصل کرده بود که باهاش بازی کنم،قدم بلند شه.خلاصه اون شب همه مهمون ها مشغول صحبت بودن،منو دختر خاله ی بابام و پسر خاله ی بابام با پسر عموم و چند تا بچه دیگه داشتیم با این میله بارفیکس بازی میکردیم.قرار شد هر کی بیشتر تاب بخوره و نیوفته برنده است.خلاصه اول دختر خاله بابام رفت و یه چند تایی تاب خورد بعد افتاد پایین. نوبت من شد.منم رفتم میله رو گرفتم و شروع کردم به تاب خوردن،همه داشتن به تاب خوردن من نگاه می کردن.دختر خاله ی بابام یه مقدار دختر حسودی بود،تا دید من دارم تاب می خورم و نیوفتادم پایین،آویزون پای من شد.منم که مظلوم،آخه اون موقع ها خیلی گناهکی بودم.هی گفتم پریسا پامو ول کن،ول نمی کرد،آویزون شده بود،دیدم شلوارم داره از پام در میاد گفتم پریسا:شلوارم داره در میاد.خلاصه از ما اصرار از اون انکار.در همین میون دیدم شلوارم داره از پام در میاد،بارفیکس و ول کردم شلوارمو چسبیدم.دیگه حواسم نبود یه زمانی داشتم تاب می خوردم و با دست اون بالا بودم.خلاصه چسبیدن شلوار همانا افتادن با دهن روی درگاه در همانا.هیچ وقت یادم نمی ره دنیا برام سیاه شد بعد دیدم خون که داره از لبم میاد،آخه لبم پاره شد.پریسا از ترسش رفت به بابام گفته بود.بابام اومد من همینجور شلوارمو سفت چسبیده بودم





