قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 5 آذر 1386, 8:02 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود
تصویر

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 5 آذر 1386, 8:11 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » دو شنبه 5 آذر 1386, 8:46 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته
-----> :)

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 5 آذر 1386, 9:26 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده
تصویر

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 5 آذر 1386, 9:27 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده
مزخرف بازی

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » سه شنبه 6 آذر 1386, 6:36 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه.

بابا هادی قشنگیش به خلق کلمات قشنگه وگرنه همه که بلدن بگن احمد آمد نرسی نان دارد.بزار بچه ها جمله سازی شون شکوفا بشه.واسه خودتم خوبه داداش. :lol:
-----> :)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » سه شنبه 6 آذر 1386, 6:56 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش


من که چیزی نگفتم، اون ادامه ی داستان یود :D

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » سه شنبه 6 آذر 1386, 7:06 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کند
-----> :)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » سه شنبه 6 آذر 1386, 7:21 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
ATOSA
آخرشه !
آخرشه !
پست: 408
تاریخ عضویت: جمعه 21 اردیبهشت 1386, 3:03 pm
تماس:

پست توسط ATOSA » سه شنبه 6 آذر 1386, 7:39 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » سه شنبه 6 آذر 1386, 1:51 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » سه شنبه 6 آذر 1386, 3:34 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » سه شنبه 6 آذر 1386, 6:47 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » سه شنبه 6 آذر 1386, 7:39 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » چهار شنبه 7 آذر 1386, 3:57 am

Nersi نوشته شده:
بابا هادی قشنگیش به خلق کلمات قشنگه وگرنه همه که بلدن بگن احمد آمد نرسی نان دارد.بزار بچه ها جمله سازی شون شکوفا بشه.واسه خودتم خوبه داداش. :lol:
LOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOL
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » چهار شنبه 7 آذر 1386, 3:58 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » چهار شنبه 7 آذر 1386, 4:43 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » چهار شنبه 7 آذر 1386, 9:48 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!!


(هی زد تو کله اش) اینجا به عنوان یه کلمه استفاده شده است می باشد آیا!
تصویر

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » چهار شنبه 7 آذر 1386, 11:00 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد
-----> :)

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » چهار شنبه 7 آذر 1386, 11:04 am

VeRnuS نوشته شده:
Nersi نوشته شده:
بابا هادی قشنگیش به خلق کلمات قشنگه وگرنه همه که بلدن بگن احمد آمد نرسی نان دارد.بزار بچه ها جمله سازی شون شکوفا بشه.واسه خودتم خوبه داداش. :lol:
LOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOL

:x :x :x

maalooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooool :lol:
-----> :)

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 0 مهمان