خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود.
![Very Happy :D](./images/smilies/icon_biggrin.gif)