قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » یک شنبه 3 تیر 1386, 11:39 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه منم :D

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 3 تیر 1386, 4:22 pm

Elham نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه منم :D

الهام جان یه جمله باید بنویسی
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 3 تیر 1386, 4:25 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت
گفت الو؟؟ سمیه منم
سمیه گفت: شما؟؟؟
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 9 تیر 1386, 11:26 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد :o
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 9 تیر 1386, 3:27 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که

فقط یک کلمه :x

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 10 تیر 1386, 9:19 am

hamideht نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید.
سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد :o

من که غش نمی کنم حمیده :cry:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 10 تیر 1386, 9:23 am

hadi نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که

فقط یک کلمه :x

نخیر یه جمله
کلمه ات قبول نیست از دوباره باید یه جمله بگی :x
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 11 تیر 1386, 8:09 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » چهار شنبه 13 تیر 1386, 3:43 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد :)

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » پنج شنبه 14 تیر 1386, 2:25 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » پنج شنبه 14 تیر 1386, 5:14 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » پنج شنبه 14 تیر 1386, 5:22 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟ :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » پنج شنبه 14 تیر 1386, 5:32 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد :lol: :lol: :lol: :lol:

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » پنج شنبه 14 تیر 1386, 7:38 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » پنج شنبه 14 تیر 1386, 8:30 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » جمعه 15 تیر 1386, 12:56 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » جمعه 15 تیر 1386, 3:16 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » جمعه 15 تیر 1386, 4:31 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه . خلاصه غلامرضا با دیدن این صحنه با یک صدای مهیبی میگه ای وووووووووووو چه خانم ............ :lol: :lol:

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » جمعه 15 تیر 1386, 8:45 pm

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه . خلاصه غلامرضا با دیدن این صحنه با یک صدای مهیبی میگه ای وووووووووووو چه خانم ............ با شخصیتی هستنده با من ازدواج می کننده؟؟؟ :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » شنبه 16 تیر 1386, 4:25 am

در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه . خلاصه غلامرضا با دیدن این صحنه با یک صدای مهیبی میگه ای وووووووووووو چه خانم ............ با شخصیتی هستنده با من ازدواج می کننده؟؟؟
سمیه که تو خواب دیده بود شاهزاده ای با یک اسب سفید میاد و اونو با خودش به قصرش میبره ، اولش غلامرضا رو با اسب شاهزاده اشتباه گرفته بود اما با شنیدن این جمله :lol: :lol: :lol:

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان