سوتيكده

نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » سه شنبه 14 شهریور 1385, 8:44 am

روزی که کیف و عابربانکمو دزدیدن به شدت بی پول شده بودم
به آقای همسر گفتم که وضع مالیم وحشتناک شده روم هم نمیشه به مامان بابا بگم پول می خوام

یک ساعت بعدش آقای همسر خوشحال خوشحال زنگ زده که الهام پول ریختم به حسابت برو بردار :shock: :shock: :shock:

گفتم به چه حسابیم؟؟؟
این موقع شبی!! از کجا بانک باز پیدا کردی!!
گفت آی کیو کارت به کار کردم با عابر بانکت!!! :shock: :shock: :shock:

گفتم آی کیو :? :? :? :? عابر بانک منو دزدیدن!!!!!!!! :shock: :shock: :shock:

والا من جای دزده بودم کلی کیف می کردم :D :D :D
به حساب عابربانک دزدیم هم پول بریزن چه آدمای خوبی :D :D :D :D

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 14 شهریور 1385, 8:53 am

وای خدا چه باحال کاش من دزدتون بودما :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » پنج شنبه 16 شهریور 1385, 9:26 am

Elham نوشته شده:روزی که کیف و عابربانکمو دزدیدن به شدت بی پول شده بودم
به آقای همسر گفتم که وضع مالیم وحشتناک شده روم هم نمیشه به مامان بابا بگم پول می خوام

یک ساعت بعدش آقای همسر خوشحال خوشحال زنگ زده که الهام پول ریختم به حسابت برو بردار :shock: :shock: :shock:

گفتم به چه حسابیم؟؟؟
این موقع شبی!! از کجا بانک باز پیدا کردی!!
گفت آی کیو کارت به کار کردم با عابر بانکت!!! :shock: :shock: :shock:

گفتم آی کیو :? :? :? :? عابر بانک منو دزدیدن!!!!!!!! :shock: :shock: :shock:

والا من جای دزده بودم کلی کیف می کردم :D :D :D
به حساب عابربانک دزدیم هم پول بریزن چه آدمای خوبی :D :D :D :D

چه با مزه :lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 18 فروردین 1386, 12:00 pm

برای من زیاد پیش اومده که یه چیزی تو دستمه و با کنجکاوی و عجله زیاد دنبالش میگردم
معمولاً توی این نوع سوتی همیشه یه نفر هم کنارمه که بهم تو گشتن کمک کنه و بعد که فهمید دستمه حسابی مسخره ام کنه :lol: :wink:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 20 فروردین 1386, 11:44 pm

سوتى!!! :D

سوتى هاى خودمو يادم نيست...اما سوتى دوستمو يادمه كه يه همچين چيزى مى خواست بگه!!

سرم كلاه ميذارى + سرم شيره ميمالى = سرم كلاه مي مالونى؟؟؟!!!!

:D

اگه كسى از سوتى هامو كه توى پاتوق گفته بودمو يادشه لطفا بگه! :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 5:33 pm

:lol: :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
mrvahid
پيشرفت كرده
پيشرفت كرده
پست: 93
تاریخ عضویت: سه شنبه 21 فروردین 1386, 3:26 pm
محل اقامت: Tehran / Iran
تماس:

( ! # ! )

پست توسط mrvahid » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 5:43 pm

abri نوشته شده:سوتى!!! :D

سوتى هاى خودمو يادم نيست...اما سوتى دوستمو يادمه كه يه همچين چيزى مى خواست بگه!!

سرم كلاه ميذارى + سرم شيره ميمالى = سرم كلاه مي مالونى؟؟؟!!!!

:D

اگه كسى از سوتى هامو كه توى پاتوق گفته بودمو يادشه لطفا بگه! :D
البته این سوتی نیست، احتمالا اطراف باغ نبودی :wink:

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 5:49 pm

كدوم باغ؟؟؟؟ :؟
اگه سوتى نيست خوب چيه؟؟؟ به منم بگين!!

ابرى گيج مى شود!

:D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 6:02 pm

همینکه ابری گیج میشود خودش یه نوع سوتیه دیگه :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 6:04 pm

:lol: :lol: :lol:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » پنج شنبه 23 فروردین 1386, 6:17 pm

:lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Moe
آخرشه !
آخرشه !
پست: 208
تاریخ عضویت: سه شنبه 21 فروردین 1386, 10:25 am
تماس:

پست توسط Moe » جمعه 24 فروردین 1386, 1:17 am

توی مکان پارتی اینقدر کم صندلی چیده بودن که آدم همش مجبور بود سر پا وایسه. همینجور که گرم صحبت با نادر بودم یهو چشمم افتاد به یه صندلی خالی! دیگه اصلا حواسم نبود نادر چی میگه هویجوری سرمو انداختم پایین رفتم نشستم رو صندلی. هنوز گرمای بدن نفر قبلی رو میشد حس کرد!! منم بلند گفتم: ای ول چقد گرم بود! کی اینجا نشسته بود؟
سکوت مجلس و سرخ شدن دختر غریبه و سرخ شدن من!

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » جمعه 24 فروردین 1386, 1:52 am

:lol: :lol: :lol: :lol:
باحااااال بود! :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » جمعه 24 فروردین 1386, 10:58 am

Moe نوشته شده:توی مکان پارتی اینقدر کم صندلی چیده بودن که آدم همش مجبور بود سر پا وایسه. همینجور که گرم صحبت با نادر بودم یهو چشمم افتاد به یه صندلی خالی! دیگه اصلا حواسم نبود نادر چی میگه هویجوری سرمو انداختم پایین رفتم نشستم رو صندلی. هنوز گرمای بدن نفر قبلی رو میشد حس کرد!! منم بلند گفتم: ای ول چقد گرم بود! کی اینجا نشسته بود؟
سکوت مجلس و سرخ شدن دختر غریبه و سرخ شدن من!

آخی چه خجالتی :lol: :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » جمعه 24 فروردین 1386, 1:50 pm

Moe نوشته شده:توی مکان پارتی اینقدر کم صندلی چیده بودن که آدم همش مجبور بود سر پا وایسه. همینجور که گرم صحبت با نادر بودم یهو چشمم افتاد به یه صندلی خالی! دیگه اصلا حواسم نبود نادر چی میگه هویجوری سرمو انداختم پایین رفتم نشستم رو صندلی. هنوز گرمای بدن نفر قبلی رو میشد حس کرد!! منم بلند گفتم: ای ول چقد گرم بود! کی اینجا نشسته بود؟
سکوت مجلس و سرخ شدن دختر غریبه و سرخ شدن من!

:lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 25 فروردین 1386, 8:49 am

چند سال پیش رفته بودیم کلاردشت اونجا پاتوق عربهاست ، همسایه ویلاشو به یه عرب اجاره داده بود توی برقراری ارتباط مشکل داشت بابای من که عربی بلد بود یکم صداش کرد که ببینه اینا چی میگن بابام رفت و کلی باهم حرف زدند و مشکل حل شد همین لحظه هادی رفت پیش بابا ببینه چه خبره بابا میخواست به عربه هادی رو معرفی کنه حواسش پرت شد به هادی اشاره کرد و گفت

انا ولدی
:o :o :o :D :lol: :lol: :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Moe
آخرشه !
آخرشه !
پست: 208
تاریخ عضویت: سه شنبه 21 فروردین 1386, 10:25 am
تماس:

پست توسط Moe » شنبه 25 فروردین 1386, 4:56 pm

hamideht نوشته شده:چند سال پیش رفته بودیم کلاردشت اونجا پاتوق عربهاست ، همسایه ویلاشو به یه عرب اجاره داده بود توی برقراری ارتباط مشکل داشت بابای من که عربی بلد بود یکم صداش کرد که ببینه اینا چی میگن بابام رفت و کلی باهم حرف زدند و مشکل حل شد همین لحظه هادی رفت پیش بابا ببینه چه خبره بابا میخواست به عربه هادی رو معرفی کنه حواسش پرت شد به هادی اشاره کرد و گفت

انا ولدی
:o :o :o :D :lol: :lol: :lol: :lol:
:lol:
اشکال نداره طرف خودش عربه درک میکنه!
"Pour voir qu'il fait noir, pas besoin d'être une lumière"

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 25 فروردین 1386, 7:41 pm

آخی ما خودمون انقدر خندیدیم که یارو تعجب کرده بود کلی :D

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 26 فروردین 1386, 9:18 am

:lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Moe
آخرشه !
آخرشه !
پست: 208
تاریخ عضویت: سه شنبه 21 فروردین 1386, 10:25 am
تماس:

پست توسط Moe » یک شنبه 26 فروردین 1386, 12:39 pm

عباس و داداشش رفته بودن فروشگاه خريد كنن. وقتي خريدشون تموم ميشه اجناس را ميريزن رو ميز تا حسابگر (كاشر!) كه خيلي قيافش شبيه مصريا بوده حساب كنه. خلاصه اين دو برادر هي همديگه رو نيگا ميكرد و با صداي بلند ميگفتن: قيافشو نيگا كن شبيه ماشين حساب شده. اه اه صورتش چرا اين شكليه؟ مرديكه به جا كاشر بايد ميرفت موتور جوش ميشد اينقد صورتش پر جوشه! كلش چقد گندس!
القصه! آقاي حسابگر مصري فارسي نفهم كه كارش تموم شد با صداي بلند اعلام كرد: ثلاثه دنانير و اربعمائه فلس! و بعد بلندتر گفت: " ببينم شما ايراني نيستين؟!"
عباس و داداشش => :D :D
به جاي 3 دينار، 4 دينار رو ميز گذاشتن و يواشكي از اونجا اومدن بيرون!
"Pour voir qu'il fait noir, pas besoin d'être une lumière"

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان