قصه سازي
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود.
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود.
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود
چه غول عقده ای بود
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت
(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود
چه غول عقده ای بود
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان