صفحه 1 از 10

ارسال شده: پنج شنبه 19 مرداد 1385, 12:30 pm
توسط Elham
خوب بيايد سوتي هاي باحالي كه روزانه ميديد رو اينجا بنويسيم

:D :D :D :D :D :D :D :D :D

ارسال شده: پنج شنبه 19 مرداد 1385, 3:19 pm
توسط Sepidar
الهام تازگي رفتي سايت كلكده؟ :wink:

ارسال شده: پنج شنبه 19 مرداد 1385, 9:29 pm
توسط TNZ
سیزده بدر که رفته بودیم خواهرم یکم حالش خوب نبود
منم که مهربوووووووووووووووون
بهش گفتم : بیا بغلم
دیدم همه خندیدن :shock:
پرسیدم چرا می خندین
عمه ام گفت آخه حامد ( پسر عموم ) گفت با اجازه من اومدم ... تو هم گفتی بیا بغلم :oops:

ارسال شده: پنج شنبه 19 مرداد 1385, 9:39 pm
توسط soheil
in sootiye tnz kheili bahal bood...
kolli khandidam

ارسال شده: جمعه 20 مرداد 1385, 6:29 pm
توسط baran
:lol:
جاتون خالي هفته ي پيش که رفته بودم سفررفتم کنسرت رضا صادقي...
بعد سالني که توش کنسرت برگزار ميشد اصلا استاندارد نبود ، يه سوله بود تقريبا..
خلاصه خيلي گرم بود... بعد دووستم که بغلم نشسته بود گفت احساس ميکنم آب ريخت رو صورتم :lol: از بالا..
بعد اون يکي دوستم گفت : نه بابا خيالاتي شدي.. لابد خودت عرق کردي نفهميدي :lol: :lol: :lol:
اما بعد معلوم شد سقف اونجا چکه ميکرده از گرما.... :lol: :lol: :lol:

صحنه اش خيلي خنده بود.. اما الان نميدونم تونستم خوب تعريف کنم با نه ... :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: شنبه 21 مرداد 1385, 3:20 pm
توسط TNZ
یه سوتی که مال خودم نیست می نویسم :wink:

یه جایی نوشته بود یه نفری دعوت شده بود واسه شام خونه ی یکی از دوستاش ، دوستش هم خیلی مایه دار و با کلاس بودن . سر میز شام که رفت سفره خیلی مجللی چیده بودن
این آقای محترم هم وسط سفره یه سوپ گلبهی دید که خوشش اومد کمی ازش ریخت تو بشقاب بعد از خوردن دید که خیلی خوشمزه ست بازم از سوپ کشید تو بشقاب
بعد از خوردن سوپ از مادر دوستش تشکر کرد و گفت : خیلی سوپ خوشمزه ای بود
مادر دوستش گفت: نوش جان ولی این سوپ نبود سس بود :lol: :shock:

ارسال شده: شنبه 21 مرداد 1385, 5:05 pm
توسط soheil
یه بار تو مدرسه به ما اون سوال کبوتر ها رو داده بودند که یکیشون می گفت ما و ما و نصف ما و ...
بعد... باورتون نمی شه ...
یکی از دوستام تعداد کبوتر ها رو در آورد مثبت منفی رادیکال 13
:lol:

ارسال شده: دو شنبه 23 مرداد 1385, 7:18 pm
توسط Elham
رفته بودیم کافی شاپ امروز
بعد میز جلویی ما دو تا دختر بودن با یه پسر گویا تازه آشنا شده بودن
یکی از دخترا صورتی پوشیده بود یکیشونم قهوه ای
پسره همینجوری یه بند رفته بود رو مخ دخترا
خلاصه بالاخره راضی شد که یکی از دخترا را ببره یه میز دیگه یه کمی خصوصی تر صحبت کنن
من به نگار دوستم اشاره کرده که وهو چه می کنن این پسرا (با یه صدای نسبتا بلند)
یکی از دوستام که اصلا حواسش نبود برگشت گفت چی شده؟
داشتم قضیه رو واسه دوستم تعریف می کردم
که یهو دختر صورتیه که تنها نشسته بود برگشت و با تعجب منو نگاه کرد تو زندگیم انقد ضایع نشده بودم :roll: :cry:

ارسال شده: دو شنبه 23 مرداد 1385, 7:23 pm
توسط baran
.عصري رفتيم يه کافي شاپ تازه تاسيس :lol:
اسمش موگه بود... پيشنهاد مي کنم بريد حتما... :wink:
خلاصه من خيلي خسته بودم و گيج و اينا داشتم منو رو مي خوندم نوشته بود... " اسپرسو با طعم بادام...
بعد من فکر کردم نوشته با طعم دام... :oops: کلي بهم خنديدن همه... :lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 23 مرداد 1385, 7:52 pm
توسط Elham
:lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
از این سوتیا که من دادم فت و فراووووووووووووووون

ارسال شده: دو شنبه 23 مرداد 1385, 7:59 pm
توسط soheil
:lol: :lol: :lol:
من سوتیام رو خجالت می کشم بگم

ارسال شده: دو شنبه 23 مرداد 1385, 8:18 pm
توسط Elham
چرا سهیل جان
میخوایم با هم بخندیم عزیز

ارسال شده: پنج شنبه 26 مرداد 1385, 1:47 pm
توسط hamideht
آره سهیل بگو قول میدیم تو روت بخندیم :wink: :wink:

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 2:31 pm
توسط TNZ
یه بار رفته بودیم پارک همه دور هم نشسته بودیم که پسر عمه ام با پسر عموش اومدن
بعد ما داشتیم جابجا می شدیم که اونا هم بشینن
من به خواهرم که اسمش سعیده اس میگم سعید جان ، گفتم سعید جان پاشو بیا اینجا پیش من بشین :shock:
یهو یادم افتاد اسم پسر عموی پسر عمم سعید بود :cry:

ارسال شده: دو شنبه 30 مرداد 1385, 8:12 am
توسط hadi
TNZ نوشته شده:یه بار رفته بودیم پارک همه دور هم نشسته بودیم که پسر عمه ام با پسر عموش اومدن
بعد ما داشتیم جابجا می شدیم که اونا هم بشینن
من به خواهرم که اسمش سعیده اس میگم سعید جان ، گفتم سعید جان پاشو بیا اینجا پیش من بشین :shock:
یهو یادم افتاد اسم پسر عموی پسر عمم سعید بود :cry:

عجب سوتي توپــــــــــــي

ارسال شده: دو شنبه 30 مرداد 1385, 8:15 am
توسط hadi
من يه بار جلوي يكي از دوستاي بابام كه كلي باهاش رودروايسي داشتم كلي از تركا بد گفتم

بعد دو سه روز فهميدم كه طرف ترك بود
هر وقت ميديدمش آب ميشدم :wink: :wink:

ارسال شده: دو شنبه 30 مرداد 1385, 8:49 pm
توسط TNZ
خیلی کار بدی کردی ترکا خیلی آدمای محترمین :x
من که جای دوست بابات بودم حالتو میگرفتم حسااااااااااااااااااابی

ارسال شده: شنبه 4 شهریور 1385, 11:04 am
توسط hadi
مگه من گفتم آدماي غير محترمين؟؟؟
خوب آدم بعضي وقتا از اين حرفا ميزنه ديگه
تازه
شما لازم نيس ترك باشي همينجوريم ميتوني حال ما رو بگيري
من در خدمتم
:oops:

ارسال شده: دو شنبه 6 شهریور 1385, 11:27 am
توسط Elham
عجیب دیرم شده بود منتظر تاکسی بودم ده دقیقه هم از زمان قرارم گذشته بود
می دونستم داییم الان به خونم تشنست
یکی از این تاکسی خطی ها هی می گفت خانم کجا می ری؟
گفتم آقا می رم پل زرگری :evil: :evil:
گفت خوب بفرمائید بالا

با عصبانیت گفتم آقا مگه من به حماقت مزمن مبتلا شدم که نیم ساعت و نیم بشینم تو ماشین شما و شمام جلو عقب کنی واسه من
:o :o :o :o :o :D :D :D :D

ارسال شده: چهار شنبه 8 شهریور 1385, 8:56 pm
توسط TNZ
hadi نوشته شده:مگه من گفتم آدماي غير محترمين؟؟؟
خوب آدم بعضي وقتا از اين حرفا ميزنه ديگه
تازه
شما لازم نيس ترك باشي همينجوريم ميتوني حال ما رو بگيري
من در خدمتم
:oops:
دوستانه گفتم :oops: