صفحه 6 از 10

ارسال شده: شنبه 5 آبان 1386, 7:31 pm
توسط abri
saviola نوشته شده:
Ahmaad نوشته شده:مال خالد رو هم بگو :D

تو که میدونی!!
چرا خودت نمیگی نامرد! :D


بگم!؟؟؟
بگو دیگه ده!!

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 2:34 am
توسط محمود
بگو دیگه نکنه زیر لفظی میخوای هان ؟ :lol: :lol:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 2:00 pm
توسط محمود
نمیدونم این چیزی رو که میخوام تعریف کنم جزء سوتی هاست یا نه :D
این قضیه بر میگرده به چند سال پیش . من اون زمان 12 ، 13 سالم بیشتر نبود . یه شب تعدادی از فامیلهامون خونه ما دعوت بودن . من هم رفتم پیش مادرم گفتم میشه من چای رو تعارف کنم
مادرم هم سینی پر از چای رو داد به من و گفت خیلی مواظب باش من هم گفتم چشم
وقی من با سینی چای از آشپز خونه اومدم بیرون همه گفتن به به چه شازده پسری چقدر بزرگ شده و از این حرفها . منم که جو گرفته بود حواسم پرت شده بود و از جلوم غافل شده بودم و از بد حادثه پام گیر کرد به میز و تمام سینی چای و مخلفاتش رو ریختم رو ی عموی بیچاره . :o
تصورش رو بکنید حدود 20 تا استکان چای داغ ... :D چشمتون روز بد نبینه عموم رو میگد مثل یه فشفشه از جاش پرید و دادی سرداد و از سوزش داشت به خودش می پیچید . خودتون میدونید که عاقبت بچه ای که این کارو کرده باشه چیه :cry: :cry:

از اون به بعد عموم هر وقت که میومد خونه ما یا چایی نمیخورد یا اگه هم براش چایی می اوردم یه گارد مخصوصی میگرفت و آماده هر اتفاق غیر منتظره ای بود :D
الان هم مدتیه که خونه ما نمیاد . نه خونه ما میاد نه هیچ کس دیگه ای . آخه یه چند وقته که فوت شده :?

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 2:10 pm
توسط saviola
تو که کوچیک بودی!!!



پسر دایی بابام آشنا و اینا زیاد داره این ور اون ور!
بعد یه بار یکی نماینده استانمون تو مجلس که از آشناهاش باشه خونشون دعوت بوده!
پسر کوچیکه دایی بابام ( بالای 30 ساله ) میاد شربت تعارف کنه!

به رسم ادب میاد اول از همه به نماینده هه تعارف کنه سینی رو با همه شربتاش خالی میکنه تو دامن آقا!!! :P


تعریف میکرد میگفت از خجالت آب شدم!

:D

الان که باید برم کلاس!
خالد رو هم میگم انشالله فردا میام میگم چه سوتی داده!! :D

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 6:21 pm
توسط hadi
یه بار توی دانشگاه 2 دقیقه قبل استراحت از کلاس اومدم بیرون و درو محکم بستم
رفتم 1 ربع بعد اومدوم دیدم بچه ها تازه دارن از کلاس میان بیرون، بعد همه به جشم یه قاتل بهم نگاه میکردن، آخر یکی اومد گفت چرا درو محکم بستی؟ 1 ربعه تو کلاسیم در باز نمیشه :lol: :lol: .

آخرش صندلی گذاشته بودن یکی از پنجره سرشو آورده بود بیرون کمک خواسته بود تا آزاد شدن :D ، استاده هم از اون به بعد هر درسم بهش خورده منو انداخته :evil:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 7:01 pm
توسط abri
محمود نوشته شده:نمیدونم این چیزی رو که میخوام تعریف کنم جزء سوتی هاست یا نه :D
این قضیه بر میگرده به چند سال پیش . من اون زمان 12 ، 13 سالم بیشتر نبود . یه شب تعدادی از فامیلهامون خونه ما دعوت بودن . من هم رفتم پیش مادرم گفتم میشه من چای رو تعارف کنم
مادرم هم سینی پر از چای رو داد به من و گفت خیلی مواظب باش من هم گفتم چشم
وقی من با سینی چای از آشپز خونه اومدم بیرون همه گفتن به به چه شازده پسری چقدر بزرگ شده و از این حرفها . منم که جو گرفته بود حواسم پرت شده بود و از جلوم غافل شده بودم و از بد حادثه پام گیر کرد به میز و تمام سینی چای و مخلفاتش رو ریختم رو ی عموی بیچاره . :o
تصورش رو بکنید حدود 20 تا استکان چای داغ ... :D چشمتون روز بد نبینه عموم رو میگد مثل یه فشفشه از جاش پرید و دادی سرداد و از سوزش داشت به خودش می پیچید . خودتون میدونید که عاقبت بچه ای که این کارو کرده باشه چیه :cry: :cry:

از اون به بعد عموم هر وقت که میومد خونه ما یا چایی نمیخورد یا اگه هم براش چایی می اوردم یه گارد مخصوصی میگرفت و آماده هر اتفاق غیر منتظره ای بود :D
الان هم مدتیه که خونه ما نمیاد . نه خونه ما میاد نه هیچ کس دیگه ای . آخه یه چند وقته که فوت شده :?
خدا رحمتش کنه

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 7:02 pm
توسط abri
hadi نوشته شده:یه بار توی دانشگاه 2 دقیقه قبل استراحت از کلاس اومدم بیرون و درو محکم بستم
رفتم 1 ربع بعد اومدوم دیدم بچه ها تازه دارن از کلاس میان بیرون، بعد همه به جشم یه قاتل بهم نگاه میکردن، آخر یکی اومد گفت چرا درو محکم بستی؟ 1 ربعه تو کلاسیم در باز نمیشه :lol: :lol: .

آخرش صندلی گذاشته بودن یکی از پنجره سرشو آورده بود بیرون کمک خواسته بود تا آزاد شدن :D ، استاده هم از اون به بعد هر درسم بهش خورده منو انداخته :evil:
:lol:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 7:27 pm
توسط محمود
موبایل من مدل N90 نوکیاست . هادی هم گوشیم رو دیده . همه میگن گوشیت خیلی ضایعه
ولی من خیلی دوستش دارم .
یه روز داشتم با یکی از دوستام سر گوشیامون کلکل میکردیم منم گوشیم رو داده بودم دستش
تا یه نظر بهش بندازه و روش کم شه :D . این گذشت . ظهر اون روز من رفته بودم مجلس ختم بابای یکی از دوستای مشترکمون . رفته بودم اون وسط مجلس نشسته بودم که یهو موبایلم زنگ خورد :o
وای نمیدونید چقدر ضایع شدم نگو رفیقم زنگ موبایلم رو عوض کرده بود و آهنگ جیمبو رو گذاشته بود . ( جیمبو .......... جیمبو ........... ... ) :lol: :lol:
کسی که بالای منبر بود داد زد : خاموش کن اون نوای قبیحه رو :lol:
منم که خوشکم زده بود گفتم شاید اشتباه گرفتن خودش قطع میکنه
ملت زدن زیر خنده :lol: :lol:
بیچاره دوستم از اون روز در اذعان عمومی ظاهر نشده :D :D

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 7:39 pm
توسط Ahmaad
hadi نوشته شده:یه بار توی دانشگاه 2 دقیقه قبل استراحت از کلاس اومدم بیرون و درو محکم بستم
رفتم 1 ربع بعد اومدوم دیدم بچه ها تازه دارن از کلاس میان بیرون، بعد همه به جشم یه قاتل بهم نگاه میکردن، آخر یکی اومد گفت چرا درو محکم بستی؟ 1 ربعه تو کلاسیم در باز نمیشه :lol: :lol: .

آخرش صندلی گذاشته بودن یکی از پنجره سرشو آورده بود بیرون کمک خواسته بود تا آزاد شدن :D ، استاده هم از اون به بعد هر درسم بهش خورده منو انداخته :evil:
آخه مرد حسابی کسی بعد از سمایلی خنده نقطه می ذاره ؟؟؟ :lol: :lol: :lol: :lol:
یه ساعت دارم مونیتور لاپ تاپ رو می مالونم می گم چرا پاک نمی شه! :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 7:47 pm
توسط محمود
:lol: :lol: :lol:

احمد جان تو الان بدنت گرمه حالیت نیست میخوای زنگ بزنم اورژانسی چیزی بیاد
:lol: :lol:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 8:06 pm
توسط abri
خسته نباشيد!!

:lol:

ارسال شده: یک شنبه 6 آبان 1386, 8:08 pm
توسط hamideht
وای چه بامزه بود هم جیمبو هم هادی :lol: :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 7 آبان 1386, 3:16 am
توسط abri
محمود نوشته شده:موبایل من مدل N90 نوکیاست . هادی هم گوشیم رو دیده . همه میگن گوشیت خیلی ضایعه
ولی من خیلی دوستش دارم .
یه روز داشتم با یکی از دوستام سر گوشیامون کلکل میکردیم منم گوشیم رو داده بودم دستش
تا یه نظر بهش بندازه و روش کم شه :D . این گذشت . ظهر اون روز من رفته بودم مجلس ختم بابای یکی از دوستای مشترکمون . رفته بودم اون وسط مجلس نشسته بودم که یهو موبایلم زنگ خورد :o
وای نمیدونید چقدر ضایع شدم نگو رفیقم زنگ موبایلم رو عوض کرده بود و آهنگ جیمبو رو گذاشته بود . ( جیمبو .......... جیمبو ........... ... ) :lol: :lol:
کسی که بالای منبر بود داد زد : خاموش کن اون نوای قبیحه رو :lol:
منم که خوشکم زده بود گفتم شاید اشتباه گرفتن خودش قطع میکنه
ملت زدن زیر خنده :lol: :lol:
بیچاره دوستم از اون روز در اذعان عمومی ظاهر نشده :D :D
:lol: :lol: :lol: :lol:
اینو جا انداخته بودم!!!

ارسال شده: دو شنبه 7 آبان 1386, 4:57 am
توسط TNZ
محمود نوشته شده:موبایل من مدل N90 نوکیاست . هادی هم گوشیم رو دیده . همه میگن گوشیت خیلی ضایعه
ولی من خیلی دوستش دارم .
یه روز داشتم با یکی از دوستام سر گوشیامون کلکل میکردیم منم گوشیم رو داده بودم دستش
تا یه نظر بهش بندازه و روش کم شه :D . این گذشت . ظهر اون روز من رفته بودم مجلس ختم بابای یکی از دوستای مشترکمون . رفته بودم اون وسط مجلس نشسته بودم که یهو موبایلم زنگ خورد :o
وای نمیدونید چقدر ضایع شدم نگو رفیقم زنگ موبایلم رو عوض کرده بود و آهنگ جیمبو رو گذاشته بود . ( جیمبو .......... جیمبو ........... ... ) :lol: :lol:
کسی که بالای منبر بود داد زد : خاموش کن اون نوای قبیحه رو :lol:
منم که خوشکم زده بود گفتم شاید اشتباه گرفتن خودش قطع میکنه
ملت زدن زیر خنده :lol: :lol:
بیچاره دوستم از اون روز در اذعان عمومی ظاهر نشده :D :D
از کی تا حالا جیمبو قبیحه شده :lol: :lol: :lol:
این حاج آقا قضیه ما رو ندیده بود به جیمبو میگه قبیحه :D

ارسال شده: دو شنبه 7 آبان 1386, 5:05 am
توسط TNZ
یکی دو سال پیش که با دانشگاه سعیده رفته بودیم مشهد و چون جمع دانشجویی بود دختر و پسر همه باهم می چلخیدیم تو پاساژ ( زیست خاور ) دو از دختر و پسرای جمعمون هم باهم دوست بودن دست همدیگه رو گرفته بودن. یه حاج آقایی هم دید اینارو و همه رو باهم بردن به قسمت اطلاعات پاساژ :D
کلی با این خانم و آقا دعوا کردن یکی دو نفر از دخترا هم که حجابشون مورد داشت مورد مواخذه قرار گرفتن و اینا بعد ما شماره همراه رئیس انجمن ( که از بچه های دانشگاه بود ) دادیم باهاش تماس گرفتن و ایشون هم اومد. داشت با حاج آقا چونه می زد که یهو گوشیش زنگ زد آهنگ دیسپرادو
حاج آقا -----> :shock:
آقای رامین هم --------> :? :P

:lol: :lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 7 آبان 1386, 4:52 pm
توسط abri
:lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 7 آبان 1386, 8:05 pm
توسط hamideht
:D

ارسال شده: دو شنبه 14 آبان 1386, 8:29 am
توسط ATOSA
:lol: :lol: :lol:


محمود خان غم آخرتون باشه :?

سمیه جان مواظب خودت باش دختر :oops:

ارسال شده: دو شنبه 14 آبان 1386, 8:55 am
توسط TNZ
چشــــــــــم :P

ارسال شده: دو شنبه 14 آبان 1386, 2:55 pm
توسط ATOSA
این ماجرایی که میخوام براتون بگم مربوطه به زمانیکه من و جناب محمود خان توی یه شرکت همکار بودیم . الان که چند وقتیه نمیاد سایت بهترین وقته که اونو تعریف کنم یکم بخندیم .
:lol: :lol:

یه پروژه داشتیم که مربوط به مرکز تحقیقات مخابرات ایران بود که بایستی به وسیله یه کاتالوگ توی اجلاس بین المللی که در سالن اجلاس سران کشورهای اسلامی برگزار میشد
این مرکز معرفی میشد . محمود که کارش از همه سریع تر بود و انصافا کارش هم خیلی خوب بود قول داد یک روزه کار رو تحویل بده :shock: . خوب به وعدش هم عمل کرد ولی نمیدونید چه برسر این بیچاره اوردن :cry: :cry: مدیر روابط عمومی مخابرات سه بار طرح رو عوض کرد و بالاخره موافقت کرد چاپش کنن :oops: . ولی این جناب محمود خان که ادعای زبانش میشد :lol: و درست روی جلد کلمه انگلیسی مرکز مخابرات رو غلط نوشته بود :o :o . اونها هم که فقط یک روز مونده بود به کنفرانس کاتالوگ ها رو برگشت زدن و گفتن تا صبح چاپ شده میخوان. :cry: :cry: ما که 3000 نسخه چاپی رو که نمیتونستیم دور بیاندازیم ولی میتونستیم کلمه انگلیسی رو روی برچسب چاپ کنیم و روی جلد درست روی کلمه غلط بچسبونیم ولی این کار خیلی سخت بود. ولی این جناب پتروس فداکار نشست و حدود 8 ساعت مدام برچسب چسبونی کرد و این کار رو انجام داد :lol: . صبح که همه اومدیم شرکت فکمون خورد زمین :o
ولی یه چیزی بگم واقعا پشت کارش عالیه :oops: