صفحه 1 از 3

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 4:46 pm
توسط Elham
اتفاقای بامزه ای که روزانه می بینید رو اینجا بنویسید :lol:

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 4:50 pm
توسط Elham
دیشب دخترخالم اومده بود خونمون
یه پسر داره 9 ماهش بیشتر نیست اما خوب نسبت به سنش خوب حرف می زنه

به مامانش گفت شیر میخوام دختر خالم گفت قوطی شیرتو نیوردم غذا بخور
گفت نمی خوام رفت ساکشو کشون کشون برداشت آورد وسط حال نشست گریه کنون
لباساشو می ریخت بیرون دنبال قوطی شیرش و می خوند مامان بده :cry: :cry: :cry: حالم بده :cry: :cry: :cry:

همه اون وسط قربون صدقش می رفتن

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 7:59 pm
توسط soheil
یه بار داداشم با بابام داشت حذف می زد... بعد بابام قاطی کرد گفت :اه گیر عجب آدم خری افتادیم...
بعد داداشم اشتباهی گفت : خودت گیر عجب آدم خری افتادی.. :lol:
:lol:
:lol: :lol:

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 9:35 pm
توسط soheil
داشتم راه می رفتم که یه دفه پام لای پل روی جوب گیر کرد..
آخه من نمی دونم پام چطوری رفته اون تو..

ارسال شده: یک شنبه 12 شهریور 1385, 8:57 pm
توسط TNZ
چه با مزه کاش من اونجا بودم بهت می خندیدم :lol:

ارسال شده: یک شنبه 12 شهریور 1385, 9:08 pm
توسط TNZ
یه بار یکی از دوستام برام تعریف کرد که داشته راه میرفته یهو صدای پا از پشت سرش میشنوه که داشته می دویده
میگه تا به خودم اومدم دیدم یه پسره از پشت سرم اومد بغلم کرد :shock:
از اون طرف هم داداشش با دوستش رسیدن و دنبال پسره رفتن نتونستن بگیرنش :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 7:42 pm
توسط soheil
:lol: :lol:
چه با مزه...
دختره چی شد بعدش؟

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 7:45 pm
توسط soheil
یه بار ما تو مدرسه خواب بودیم بعد دیدیم ضدای کولر می آد...
بلند شدیم ببینیم کولر چرا خرابه...
دیدیم که یکی از بچه ها داره می خنده.. :lol: :lol:
خیلی باهال می خندید.. ول هم نمی کرد که...
یادش می افتم ها باز خندم می گیره..

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 8:50 pm
توسط hamideht
پس دوستات هم عین خودت بیخودی می خندن نه؟ :roll: :roll:

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 9:21 pm
توسط soheil
بی خودی نه ..
باهال می خندن...
وقتی می خنده یه صدای باهال ازش خارج می شه...
:lol: :lol:

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 7:53 am
توسط hamideht
یادم باشه روز تفریح به عنوان شیرین کاری ازت بخوایم صدای خنده دوستتو در بیاری :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 8:51 am
توسط Elham
پارسال تابستون رفتیم مشهد عروسی زهرا دوستم
قبل از اینکه بریم اونجا ریحانه گفت من می خوام برم مشهد موندنی بشم :D :D

رفتنمون همانا و آشنا شدنش با یکی از دوستان من همان و 28 شهریور امسال عروسیش سر رفتن هم همان :D :D

حالا دیروز که رفتیم با نگار بلیت بگیریم واسه عروسی ریحانه

نگار دم در هواپیمایی ایستاد گفت خدایا منم امسال می رم مشهد و موندنی می شم قربتا الی الله :D :D :D

هنوز مشهد نرفته دیروز ریحانه زنگ زده که یکی از دوستای علیرضا (شوهرش) دنبال زن می گرده گفته هم فقط دختر شیرازی می خوام :D :D منم نگار رو. معرفی کردم چظوره!؟!! :D :D :D

خلاصه این قضیه قربتا الی الله بسی مایه خنده ما شده این روزا :D :D :D

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 8:56 am
توسط hamideht
:lol: :lol: :lol: :lol:

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 6:50 pm
توسط soheil
چه داستان غم انگیزی...
:cry:

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 7:57 am
توسط hamideht
سهیل حسودیش شده باز ای بابا

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 4:23 pm
توسط soheil
نه بابا ..آخه گریم گرفت یه لحظه...

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 5:26 pm
توسط TNZ
hamideht نوشته شده:سهیل حسودیش شده باز ای بابا

این پسرایه مجرد همه شون حسودن من هی میگم واسه این سهیل آستین بالا بزنیم

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 5:28 pm
توسط TNZ
soheil نوشته شده:نه بابا ..آخه گریم گرفت یه لحظه...
گریه نکن عب نداره خودم برات آستین بالا می زنم :lol:

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 6:13 pm
توسط soheil
سمیه...
اذیت می کنی ؟

ارسال شده: چهار شنبه 15 شهریور 1385, 6:33 pm
توسط sepideh.n


hichi har vaght mirim khOOneye yeki az dOOstaye mamanam 2khtare kOchikesh gir mide ke bia baziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii <_<

:cry: :cry: :cry: :cry: :cry:

:roll: :roll: :roll: :roll: :roll:


..................................................... :!: :!: :!: