داستان کوتاه

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
ارسال پست
نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 15 آبان 1386, 3:42 am

مرد و پری

یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!!
پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
پیام اخلاقی این حکایت: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن، ولی پری ها مونث هستند.
تفکر من : مردها دور اندیش هستند، شاید پیر مرد نمیتونسته مرگ همسرش رو ببینه، با این کارش دوست داشته زودتر از همسرش بمیره، شایدم از زندگی با اون خسته شده بوده، اما خوب هرچی باشه منم موافقم که پری مونث هست . D:
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 15 آبان 1386, 3:44 am

پدر و پسر

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 15 آبان 1386, 4:09 am

دیوی که می خواست زن بگیرد!

روزی روزگاری در سرزمین هایی نه چندان دوردست دیوی زندگی می کرد به نام «تهران». دیو قصه ی ما در زشتی و بد بویی و ترسناکی نظیر نداشت. بوی دود و کثافت از چند کیلومتری او به مشام می رسید. صدای فریاد ها و عربده هایش گوش ها را می آزرد. هیچ موجودی از ترسش خواب نداشت ولی چون ثروتمند بود طمع مردمان را برمی انگیخت. پیر و جوان و زن و مرد از دورافتاده ترین شهر ها و روستاها به سویش کوچ می کردند تا کمی از ثروتش را به چنگ آورند. اما «تهران» ترسناک تر از این حرفها بود که بشود از صندوق جواهرات بی نظیرش چیزی دزدید. هر کس نزدیکش می شد در دامش می افتاد و باید تا آخرین ثانیه های عمرش را برای دیو کار می کرد و جان می کند... تازه ترسناکی و بدبویی ، یک طرف خصوصیات «تهران» بود...
آنقدر زشت بود و بد ترکیب که هیچ دیوی حاضر به ازدواج با او نمی شد. چند بار به خواستگاری «برلین» و «مسکو» و «لندن» رفته بود ولی همه به او جواب سر بالا می دادند. (چون دماوند - پدر تهران - زمینگیر شده بود و از طرفی وجدانش اجازه نمی داد هیچ دیوی را در دام بچه ی نا خلفش بیاندازد ،اجازه داده بود که تهران با «کرج» و «ری» - خواهر و مادر تهران- به خواستگاری بروند.) خلاصه در هر خانه ای را می زدند حرف از خواستگار های دیگر به میان می آمد و اینکه : نیویورک و پاریسخیلی خوشتیپ تر و باکلاس تر از تو هستند!
گذشت و گذشت تا اینکه خاله اصفهان به او پیشنهادی داد : جراحی پلاستیک!
تهران سر از پا نمی شناخت. خیلی خوشحال بود. از خوشحالی در اقصا نقاط هیکلش مراسم پایکوبی برگزار بود! (تازه با سرویس ایاب و ذهاب!!) باید جراحی پلاستیک می کرد و خوشگل می شد. خرجش هم کم نبود ولی آنقدر ثروت داشت که این مبالغ هنگفت برایش اهمیتی نداشته باشد. از کجا باید شروع میکرد؟ در اولین نگاه می شد جواب این سوال را گرفت : دماغ!
بعد از کلی پرس و جو آدرس دکتری را گرفت که دماغ «تورنتو» را عمل کرده بود. خود تورنتو هم وقتی با تهران صحبت می کرد ، عجیب به دماغش می نازید!

خلاصه خودش را سپرد به تیغ جراحی . دکتر قول داده بود 3-2 ساله کار را تمام کند و یک دماغ خوشگل و قلمی برایش بسازد ولی 6 سال بود که کار ادامه داشت . پول زیادی هم از جیب تهران رفته بود و هنوز هم باید می رفت. هر روز از دکتر قول می گرفت که : «تا یه ماه دیگه باید تموم بشه ها!» و دکتر هم سبیل گرو می گذاشت که : «حتما» ولی ...
دیگر از خوشگل شدن دماغش نا امید شده بود. ماجرای دماغ آنقدر طول کشید که تهران پیر شد و چین و چروک بر چهره اش نمایان. اگر بهترین دماغ دنیا را هم به او می دادند، کسی به غلامی ش نمی پذیرفت چه برسد به حالا که یک دماغ زشت و ناقص روی صورتش خودنمایی می کرد. خسته شده بود. دیگر به کار کسی کار نداشت. افسرده بود و رنجور. آرزوی مرگ می کرد. زن می خواست ولی نمی دادند! نمی توانست کاری کند. گوشه کنایه ها آزارش می داد. کارش شده بود آه و ناله. داشت مریض می شد. اوضاعش به هم ریخته بود. صاحب نداشت. خر تو خر شده بود! آنقدر بی تفاوتی و کم محلی دید که بیمار شد. اوایل فقط تب بود. داغ می شد. خیلی داغ. بعد مدتی لرز هم گرفت. یکبار آنقدر لرزید که ...
مُرد!
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » جمعه 18 آبان 1386, 9:18 pm

ه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي»!


نتيجه اخلاقي: اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » جمعه 18 آبان 1386, 9:19 pm

يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!


نتيجه اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي!
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » جمعه 18 آبان 1386, 9:19 pm

يه روز مسؤول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...بعد مسؤول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!


نتيجه اخلاقي: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » جمعه 18 آبان 1386, 10:14 pm

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!"

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است .

زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .


شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .

شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » جمعه 18 آبان 1386, 10:23 pm

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود در همان موقع يك قايق كوچك
ماهي گيري رد شد كه داخلش ماهيگيري بود با چند تا ماهي
از ماهي گير پرسيد : چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي ؟
ماهي گير : مدت خيلي كمي
تاجر : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟
ماهي گير : چون همين مقدار براي سير كردن خانواده ام كافي است
تاجر : اما بقيه وقتت را چه كار ميكني ؟
ماهي گير : تا دير وقت ميخوابم . يك كمي ماهي گيري ميكنم با بچه ها بازي ميكنم بعد ميرم توي دهكده و با دوستان شروع ميكنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي
تاجر : من تو هاروارد درس خوندم وميتونم كمك كنم تو بيشتر ماهي گيري كني اون وقت مي توني با پولش قايق بزگتري بخري وبا درآمدش چندتا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اونوقت يه عالمه قايق براي ماهي گيري داري
ماهي گير : خوب بعدش چي ؟
تاجر : به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيما به مشتري ميدي و براي خودت كار و بار درست ميكني و بعدش كارخونه راه ميندازي و به كارش نظارت ميكني .... اين دهكده كوچك رو ترك ميكني و ميري مكزيكوسيتي بعد از اونهم لوس آنجلس و بعدش هم نيويورگ... اونجاست كه دست به كارهاي مهمتري ميزني
ماهي گير؟ اين كارها چقدر طول ميكشه ؟
تاجر : 15 تا 20 سال
ماهي گير : اما بعدش چي آقا ؟
تاجر : بهترين قسمت همينه . در يك فرصت مناسب كه پيش آمد ميري و سهام شركت رو به قيمت خيلي بالا ميفروشي . اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
ماهي گير : ميليون ها دلار . خوب بعدش چي ؟
تاجر : اون وقت باز نشسته ميشي و ميري به يه دهكده ساحلي كوچيك... جايي كه ميتوني تا دير وقت بخوابي يه كم ماهي گيري كني با بچه هات بازي كني بري دهكده و با دوستات تا دير وقت گيتار بزني و خوش بگذروني
شرح وتفسير با خواننده محترم ..... نتيجه اخلاقي هم همينطور
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 22 آبان 1386, 7:03 pm

هديه خداوند

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد
و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
**آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم.**
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید
به مغازه دار گفت :* ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من.*
خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو
به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد
وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نشدو با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد
کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود :
**ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.**
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت.


نکته:*** فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.***

اندر دل بي وفا، غم و ماتم باد آنرا كه وفا نيست ز عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 22 آبان 1386, 7:08 pm

کلاس فلسفه و توپ گلف



پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت
و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس
از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد
. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد
. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت
: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد
: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست
. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین
. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید
: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » چهار شنبه 23 آبان 1386, 3:20 am

پند اول

.بوقلموني، گاوي بديد و بگفت:در آرزوي پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوري قدرت بر بالهايت فتد و پرواز کني
بوقلمون خورد و بر شاخي نشست
تيراندازي ماهر، بوقلمون بر درخت بديد
تيري بر آن نگون بخت بينداخت و هلاکش نمود

نتيجه اخلاقي

با خوردن هر گندي شايد به بالا رسي، ليک در بالا نماني

پند دوم

.گنجشکي از سرماي بسيار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد
.گاوي گذر همي کرد و تپاله بر وي انداخت
. گنجشک ز گرماي تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
. گربه اي آواز بشنيد، جست و گنجشک بدندان بگرفت و بخورد

نتيجه اخلاقي

.هر که گندي بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد
.هر که از گندي بدر آوردت، حتماً دوست نباشد
.گر خوشي، دهان ببند و آواز، بلند مخوان

پند سوم

خرگوش از کلاغي بر سر شاخه پرسيد
که آيا من نيز ميتوانم چون تو نشسته ، کار نکنم؟
کلاغ پاسخ داد: چرا که نه
خرگوش بنشست بي حرکت
. روباهي از ره رسيد و خرگوش بخورد

نتيجه اخلاقي

.لازمت نشستن و کار نکردن بالا نشستن است

پند چهارم

براي تعيين رئيس، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت که مراست اين مقام که همه دستورات از من است
سلسله اعصاب شايستگي رياست، از آن خود خواند
که منم پيام رسان به شما ، که بي من پيامي نيايد
. ريه بانگ بر آورد
هوا، که رساند؟ ... من، بي هوا دمي نمانيد، پس رياست مراست
و هر عضوي به نحوي مدعي
، تا به آخر که سوراخ مقعد دعوي رياست کرد
اعضاء بناي خنده و تمسخرنهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند
. اختلال در کار اعضاء پديدار گشت
. روز هفتم، زين انسداد جان ها به لب رسيد و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به رياست رسید

نتيجه اخلاقي

. چون لازمت رياست علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدي رياست کند





اگر مطلب کمی از ادب به دور است خدمت همه دوستان پوزش می طلبم

اما به یاد داشته باشید که گاهی نیاز است به جاده خاکی زد

همانطور که اگر نوشته های صمد بهرنگی و یا

کشکول شیخ بهایی و یا عبید زاکانی را

مطالعه فرموده باشید نیز چنین بوده است

شاد باشید
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » چهار شنبه 23 آبان 1386, 6:11 pm

خیلی باحال بود، نخ سوزن اون کلاغه و تهران :P

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » چهار شنبه 23 آبان 1386, 6:22 pm

توي اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتي همهء آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن. مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمهء اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه به صحبت. بقيهء آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن…
مرد: الو؟
صداي زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توي كلوپ هستي؟
مرد: آره.
زن: من توي فروشگاه بزرگ هستم. اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره. اشكالي نداره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي نداره.
زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلي قشنگ بود. قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود.
مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو با تمام امكانات جانبي بخري.
زن: عاليه. اوه… يه چيز ديگه… اون خونه اي رو كه قبلا” ميخواستيم بخريم دوباره توي بنگاه گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي.
زن: خيلي خوبه. بعدا” مي بينمت عزيزم. خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه كه اين موبايل مال كيه؟!
نتيجهء اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا نذارين!
تصویر

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » چهار شنبه 23 آبان 1386, 6:23 pm

يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متاسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه. و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند
تصویر

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » چهار شنبه 23 آبان 1386, 11:15 pm

Ahmaad نوشته شده:يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متاسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه. و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند

اين و كه من اولين مطلب تو اين تاپيك زدم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » چهار شنبه 30 آبان 1386, 9:20 pm

داستان زيبايي از پائولوكوئلیو


يكي بود يكي نبود، مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او باید به بهشت مي رفت در آن زمان بهشت هنوز به سیستم کنترل كيفيت فرا گير مجهز نبود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.فرشته ای كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند، چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت و گفت :ـ اين كار شما یک حرکت تروريسمی و از نوع انقلابهای مخملی است!ـ

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد که به دوزخ فرستاده ايد آمده و كار و زندگي ما را به هم ریخته!ـ از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند... همه یکدیگر را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد...ـ

وقتي راوی قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:ـبا چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
کراش
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 136
تاریخ عضویت: چهار شنبه 29 شهریور 1385, 6:54 am

پست توسط کراش » پنج شنبه 15 آذر 1386, 9:01 pm

این یه دفتر خاطرات نیست

دست خطم اصلا خوانا نیست، ولی انگار همین جذابش کرده. شایدم قضیه همون میل به ورز دادن ماهیچه های مخ باشه! یا یه چیزی تو مایه های نیاز خودم برای باز کردن گره های گور ... هر چه که هست وقتی برای ابراز پشیمونی بابت زمانی که صرف کد شکافی شده، نمی مونه.
اگر چه همیشه احساس کردم مازوخیست ها از نتیجه کار کاملا راضی بودن و اگه خوش شانس باشم هفته ای یکی دو تا از این نوابغ که باید اعتراف کنم ذهن فعال خودم جلوی تنوع و جذابیت تصوارتشون کم میاره، پیدا میکنم. و اوج بد شانسی هم وقتی که گیر یه ذهن منطقی بیافتی !
این بدبخت ها حتی نمیتونن اون چیزی که خوندن تصور کنن. همین آخری یه جوون ایرلندی بود که وقتی سر و وضعش رو دیدم، فکر کردم از اون مالیخولیایی هاست که کارم رو نسبتا راحت تر می کنن. ولی طرف دانشجوی ریاضیات از آب در اومد. و درست وقتی که داشت درباره ی پاهام می خوند یه جاهایی تو مغز کپَک زدش دنبال فرمولی بود که بهش برای حل یه مسئله آشنای ریاضی، کمک کنه.
این کارش باعث شد پاهام رو جا بذارم و خب مطمئنا بدون پا کار سخت تره و یه کمی هم احتمالا و یا حتما مزحک هست چون وقتی منو دید غش غش شروع کرد به خندیدن و دیگه نتونست به راهی که من باید ازش استفاده می کردم، فکر کنه.
بنابر این تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دفتر رو با عصبانیت از دستش بیرون بکشم و تو فرقش بکوبم، بعد هم با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش بگم: اون فرمول گالواس بدبخت، همونی دیوانه که تصور کرد باید با دوئل کارش تموم بشه.چقدر از این شیوه شریف مردن بدم میاد ... هیچ وقت شمشیر باز خوبی نبودم.
البته آخری رو تو دلم گفتم ولی مثل اینکه فهمید، چون حالش رو بدتر کرد و اونقدر از خنده ریسه رفت که آخرش رو زمین ولو شد. و این تجربه دردناک زیر کمر بهم ثابت کرد، نباید با دیدن ظاهر آدما قضاوت کنم.
به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم

نمایه کاربر
VeRnuS
Invincible
Invincible
پست: 445
تاریخ عضویت: یک شنبه 13 آبان 1386, 6:32 pm

پست توسط VeRnuS » سه شنبه 25 دی 1386, 5:46 pm

دفتر تلفن



دفتر قبلی خیلی کثیف شده بود. روی خیلی از اسمها خط کشیده بود. از وقتی هم عینکش زیر پایش مانده بود و شیشه‌اش خورد شده بود، هر وقت می‌خواست شماره‌ای را که شماره‌های بالا و پایینش را خط خطی کرده بود؛ پیدا کند، زاویه‌ی دید چشمانش بی‌اختیار به سمت نوک دماغش منحرف می‌شد و همانجا به هم گره می‌خورد. به خاطر همین مجبور شد یک دفتر تلفن نو بگیرد.



دفتر قدیمی را بالای دفتر جدید باز کرد و شروع کرد به نوشتن شماره‌ها در دفتر جدید. صفحه‌ی "الف" را باز کرد. در صفحه‌ی الف اسم قابل توجهی برای نوشتن پیدا نکرد. فقط تلفن آژانس محل را نوشت. باقی اسمهایی که بود را هر چه فکر کرد یادش نیامد کی بوده‌اند، چه نسبت یا آشنایی خاصی با آنها داشته و اصلا به چه علت اسمشان در دفترش هست! روی بعضی از اسمها را هم طوری خط کشیده بود که اصلا چیزی از آنها پیدا نبود!



ورق زد به صفحه‌ی "ب و پ". شماره تلفن بیمارستانی که باید ماهی یک بار برای میل زدن مجاری ادرارش به آنجا می‌رفت را نوشت. شماره بانک محل را هم نوشت. برای اطمینان از واریز حقوق بازنشستگی و سود پولش. بعد دو بار با دقت شماره‌ها را یکی یکی چک کرد که اشتباه ننوشته باشد.



صفحه‌ی بعد از "ب و پ" در دفتر تلفن قدیمی؛ صفحه‌ی "ج و چ" بود. صفحه‌ی "ت و ث" نداشت. یعنی داشت؛ ولی نبود. از حرصش آن صفحه را کنده بود. فامیلی زنش با حرف "ت" شروع می‌شد. برای همین بیشتر آنهایی که در این صفحه بودند اقوام همسرش بودند. فرقی هم نمی‌کرد نام خانوادگی‌شان چه بود. برای اینکه راحت باشد، همه‌شان را به فامیل زنش نوشته بود در صفحه "ت و ث".



از اینکه آن شماره‌ها را نابود کرده بود در دلش احساس پیروزی کرد. یاد خاطرات و روزهای سیاهی که با آنها بعد از مرگ زنش داشت - سر اینکه شام مراسم هفتش چه باشد- افتاد. سری تکان داد و زیر لب ناسزایی نثار همه‌شان کرد.



در صفحه‌ی "ج و چ" هیچ اسمی نبود. از سفید بودن صفحه‌ "ج و چ" احساس خوبی پیدا کرد. پاره‌اش کرد که اگر یک وقت کاغذ یادداشت لازم داشت، استفاده‌اش کند.

چشمش به صفحه‌ی "د و ذ" که خورد؛ احساس خوبش از سفید بودن ورق قبلی، رنگ تهوع به خودش گرفت. از هیچ صفحه‌ای به اندازه صفحه‌ی "د و ذ" نفرت نداشت. مجبور بود در این صفحه اسم زن صیغه‌‌ای و تنها پسر ناخواسته‌اش را بنویسد.


وقتی یادش می‌آمد؛ مجبور است ماهی دویست هزار تومان پول مفت بریزد توی حلق این زن و آن پسرک؛ خون جوشیده توی رگهای سرش، صورتش را سرخ می‌کرد. اوایل خیلی امیدوار بود این زنگوله‌ی پای تابوت هیچ شباهتی به خودش نداشته باشد؛ تا شاید بتواند از سر خودش بازش کند. اما از سیاهی بختش، پسرک هر چه بزرگ‌تر می‌شد؛ بیشتر شبیه خودش می‌شد.



مجبور شد این شماره را بنویسد. کافی بود یک هفته واریز پولش عقب بیافتد. سر هفته نشده با مامور پشت در خانه سبز می‌شد. روزگارش سیاه‌تر می‌شد، اگر یکی از فامیل زنش از جریان با خبر می‌شد!

"بعله... پس بگو چرا دلش نمی‌اومد چهارتومن پول خرج ختم دختر دسته‌ی گل ما بکنه! مرتیکه سوگلی داشته ما خبر نداشتیم ... تف تو ذاتش!"



ورق زد. به زحمت می‌شد تشخیص داد اسم اول در صفحه‌ی "ر ، ز ، ژ" اسم برادر کوچکترش است. از عمق فرو رفتگی نوک خودکار روی کاغذ، معلوم بود با غضب روی اسمش خط کشیده. آخرین بار سر ارث و میراث پدری درگیری سختی با هم داشتند. اسمش را ننوشت. رفت سراغ اسم بعدی؛ بعدی هم خواهرش بود. روی اسمش را خط نکشیده بود اما؛ شش ماه پیش که با هم تلفنی صحبت کرده بودند، احساس کرده بود دارد حرفهای برادر بزرگترش را می‌زند. پیش خودش گفت: "کور خوندی... فکر کرده من نمی‌فهمم با هم دست به یکی کردن خونمو از چنگم دربیارن!" اسم خواهرش را هم ننوشت.



به صفحه‌ی دوستانش رسید. "س و ش". اسم همه‌ی دوستان محل کارش را – به‌خاطر شین شرکت - در این صفحه نوشته بود؛ که راحت پیدایشان کند. از سالها قبل، هر هفته خانه‌ یکیشان جمع می‌شدند و به قول خودشان شب‌نشینی مجردی می‌گرفتند. البته الان مدتها از آخرین باری که دور هم جمع شده بودند ‌گذشته بود. چند نفرشان مرده بودند؛ برای همین اسمشان را خط زده بود، ولی چند اسم دیگر بود. دست به قلم شد که اسمشان را بنویسد، اما کمی فکر کرد " هر مهمانی هر چقدر هم ساده باز هم خرج دارد!" فکر کرد؛ اگر شماره‌شان را نداشته باشد، می‌تواند به بهانه‌ی اینکه شماره‌تان را نداشتم بهشان زنگ نزند. با بی‌اعتنایی ورق زد.



در صفحه‌ی بعد، از خط‌خوردگی روی اسم یاد همسایه‌ی روبرویی افتاد. از آخرین بار که با هم حرف زده بودند، یک سال می‌گذشت. بچه‌ی تخسشان توپش افتاده بود در حیاط خانه‌اش به خیال اینکه خیلی زرنگ است، مثل دزدها از دیوار خانه بالا آمده بود و به حیاط پریده بود. سر به زنگاه مچش را گرفته بود و یک پس‌گردنی نثارش کرده بود. و نتیجه‌‌اش این شد که تنها اسم صفحه‌ی " ص و ض" نیز خط خورد.


آدمیزاد وقتی پیر شد؛ نفس که می‌کشد خسته می‌شود. نگاه کرد دید هنوز هفت ورق دیگر مانده تا تمام شماره‌ها را پاکنویس کند. چشمش هم درد گرفته بود. ترجیح داد باقیش را بگذارد برای یک وقت دیگر. هر چند در باقی صفحات هم بیشتر شماره‌ها خط خورده بود.



×××



همسایه‌ها از بوی تعفنی که سرتاسر کوچه را گرفته بود شک کردند که اتفاقی برایش افتاده باشد. همسایه‌ی روبرویی از دیوار بالا رفته بود و دیده بود وسط اتاق، نزدیک دفتر تلفن، به صورت افتاده است. وقتی صورتش را برگردانده بود، دهان و چشمایش پر بود از کرم‌هایی که در هم وول می‌خوردند.


×××


بی سر و صدا خاکش کردند. هفتش که تمام شد، انگار سوت مسابقه را کشیده باشند. بین خانواده‌ی زن صیغه‌ای‌اش و خانواده‌ی زن اولش و برادر و خواهر کوچکترش دعوای مفصلی سر ارث و میراث بر پا شد.

دیگر هیچ کس به او فکر نمی‌کرد. فقط پسر همسایه از میان وسایل شخصی‌اش که بیرون گذاشته بودند تا ماشین شهرداری ببرد؛ عینکش را برداشته بود و چند روزی به چشمش می‌زد و ادایش را درمی‌آورد و بچه‌ها می‌خندیدند.



چند روز بعد، دیگر حتی کسی ادایش را هم درنیاورد.
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم.....

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان