Poems
مي پرسم ؟....
چيست در انجم رخشان فلك
چيست در جنبش اين گوي مدور كه زمينش خواني
چيست در سايه ابر انبوه
كه زند بوسه بر آن قله ي كوه
چيست در نعره سيل
كه خروشنده به دريا ريزد
چيست در گرد شتابنده
كه از دامن صحرا خيزد
چيست در بهت و سكوت
چيست در پرده ساز ملكوت
گر شنيدي تو
"مناجات درختان را هنگام سحر"
نيست اينها همه جز ذكر عبوديت (او)
همه از اوست كه مي انديشند
همه از اوست كه :
در رقص و قيامند و قعود
آري ، آري
آفرينش همه تسيبح خداوند دل است
چيست در انجم رخشان فلك
چيست در جنبش اين گوي مدور كه زمينش خواني
چيست در سايه ابر انبوه
كه زند بوسه بر آن قله ي كوه
چيست در نعره سيل
كه خروشنده به دريا ريزد
چيست در گرد شتابنده
كه از دامن صحرا خيزد
چيست در بهت و سكوت
چيست در پرده ساز ملكوت
گر شنيدي تو
"مناجات درختان را هنگام سحر"
نيست اينها همه جز ذكر عبوديت (او)
همه از اوست كه مي انديشند
همه از اوست كه :
در رقص و قيامند و قعود
آري ، آري
آفرينش همه تسيبح خداوند دل است
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... وسعت تنهائيم را حس نکرد... در ميان خنده هاي تلخ من... گريه پنهانيم را حس نکرد... در هجوم لحظه هاي بي کسي... درد بي کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پايانيم را حس نکرد
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... وسعت تنهائيم را حس نکرد... در ميان خنده هاي تلخ من... گريه پنهانيم را حس نکرد... در هجوم لحظه هاي بي کسي... درد بي کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پايانيم را حس نکرد
قرآن که مهين کلام خوانند آن را / گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتی هست مقيم / کاندر همه جا مدام خوانند آن را
من می نه ز بهر تنگدستي نخورم / يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من می ز براي خوشدلي میخوردم / اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
خیّام
بر گرد پياله آيتی هست مقيم / کاندر همه جا مدام خوانند آن را
من می نه ز بهر تنگدستي نخورم / يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من می ز براي خوشدلي میخوردم / اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
خیّام
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
شکسته ترینم
چنان شکسته که دیگر خورد خواهم شد
جایی برای بند زدنم نیست
راهی برای درست شدنم نیست
و
امیدی برای بازگشتم
شکسته ام
چنان
که هیچ نمیشکند
دیگر
رمقی ندارم نایی....نفسی نمانده
اه
اه
اه و حسرت
و گاهی لبخندی از سز تلخی
چون زهر
شکسته ترینم
نگویید
نپرسید
نخواهید
نمی توانم نمی توانم
برگردم
دیر است.....دیر.......دیر.....
نمی خواهم کسی دیگر بفهمد مرا
درک نمی خواهم
همدرد
هم راز و همزبان
نه
نه
من ارامش می خواهم
کاش
مرا
به تنها ارزویم می رساندید
کاش
رهایم می کردید
تا در تنهایی خود خورد شوم
چنان شکسته که دیگر خورد خواهم شد
جایی برای بند زدنم نیست
راهی برای درست شدنم نیست
و
امیدی برای بازگشتم
شکسته ام
چنان
که هیچ نمیشکند
دیگر
رمقی ندارم نایی....نفسی نمانده
اه
اه
اه و حسرت
و گاهی لبخندی از سز تلخی
چون زهر
شکسته ترینم
نگویید
نپرسید
نخواهید
نمی توانم نمی توانم
برگردم
دیر است.....دیر.......دیر.....
نمی خواهم کسی دیگر بفهمد مرا
درک نمی خواهم
همدرد
هم راز و همزبان
نه
نه
من ارامش می خواهم
کاش
مرا
به تنها ارزویم می رساندید
کاش
رهایم می کردید
تا در تنهایی خود خورد شوم
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
دليل بودن تو
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت
بیا اینجا پهلوم بشین
تا آخرین آهنگ رو برات بخونم
تا وقتی می ری با خودت ببریش
من ، تو رو اینجا در این سپیده دم یخبندون
و بارش ملایم برف فوریه به خاطر خواهم آورد
فردا ، جایی خواهی بود که سبک و آزادی
جایی که این بادهای سرد نمی وزن
و شاید گاه و بیگاه
بایستی ، و به من
و بارش ملایم برف فوریه فکر کنی
از من نپرس که همۀ اون لحظات جادویی کجا رفتن
خودت هم میدونی که دلت نمی خواد بدونی
و خاطراتی که از من داری
فقط تا اوایل ذوب شدن برفهای فوریه دووم میارن
گمون کنم سعی در صحبت کردن ، دیگه هیچ فایده ای برامون نداشته باشه
شاید می بایست خیلی پیشترها تلاش می کردیم
اما حالا تموم راههای تابستونی
که عادت داشتیم توشون راه بریم
با برف فوریه پوشیده شدن
واقعاً امیدوارم باغت رو تو خورشید پیدا کنی
اون کمک می کنه تا گلهای قشنگت رشد کنن
و شاید اونوقت منو به عنوان کسی که
تورو در حال رفتن زیر بارش برف فوریه دیده به خاطر بیاری
پس بیا اینجا پهلوم بشین
تا آخرین آهنگ رو برات بخونم
تا وقتی می ری با خودت ببریش
من ، تو رو اینجا در این سپیده دم یخبندون
و بارش ملایم برف فوریه به خاطر خواهم آورد
تا آخرین آهنگ رو برات بخونم
تا وقتی می ری با خودت ببریش
من ، تو رو اینجا در این سپیده دم یخبندون
و بارش ملایم برف فوریه به خاطر خواهم آورد
فردا ، جایی خواهی بود که سبک و آزادی
جایی که این بادهای سرد نمی وزن
و شاید گاه و بیگاه
بایستی ، و به من
و بارش ملایم برف فوریه فکر کنی
از من نپرس که همۀ اون لحظات جادویی کجا رفتن
خودت هم میدونی که دلت نمی خواد بدونی
و خاطراتی که از من داری
فقط تا اوایل ذوب شدن برفهای فوریه دووم میارن
گمون کنم سعی در صحبت کردن ، دیگه هیچ فایده ای برامون نداشته باشه
شاید می بایست خیلی پیشترها تلاش می کردیم
اما حالا تموم راههای تابستونی
که عادت داشتیم توشون راه بریم
با برف فوریه پوشیده شدن
واقعاً امیدوارم باغت رو تو خورشید پیدا کنی
اون کمک می کنه تا گلهای قشنگت رشد کنن
و شاید اونوقت منو به عنوان کسی که
تورو در حال رفتن زیر بارش برف فوریه دیده به خاطر بیاری
پس بیا اینجا پهلوم بشین
تا آخرین آهنگ رو برات بخونم
تا وقتی می ری با خودت ببریش
من ، تو رو اینجا در این سپیده دم یخبندون
و بارش ملایم برف فوریه به خاطر خواهم آورد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
من امشب تا سحر بيدار بيدارم
من امشب تا خدا مشتاق مشتاقم
من امشب در قفس چون ليلي مجنون
من امشب تا شقايق تاب نتوانم
مرا امشب سكوتي وهم انگيز است
مرا امشب ترانه با غزل خفته است
مرا امشب چراغ شهر خاموش است
مرا امشب تني خسته دل و جان است
تو امشب تا سحر در خواب مهتابي
تو امشب تا خدا پروانه ميخواني
تو امشب در تكاپو سنگ ميكوبي
تو امشب تا شقايق خواب بشماري
تو را امشب ترنم بر لبت بنشست
تو را امشب ترانه پر صدا خواندست
تو را امشب چراغ و شهر نشناسي
تو را امشب رفيق عشق ديگر هست
زندگي خالي نيست :
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست .
آري
تا شقايق هست , زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند
من امشب تا خدا مشتاق مشتاقم
من امشب در قفس چون ليلي مجنون
من امشب تا شقايق تاب نتوانم
مرا امشب سكوتي وهم انگيز است
مرا امشب ترانه با غزل خفته است
مرا امشب چراغ شهر خاموش است
مرا امشب تني خسته دل و جان است
تو امشب تا سحر در خواب مهتابي
تو امشب تا خدا پروانه ميخواني
تو امشب در تكاپو سنگ ميكوبي
تو امشب تا شقايق خواب بشماري
تو را امشب ترنم بر لبت بنشست
تو را امشب ترانه پر صدا خواندست
تو را امشب چراغ و شهر نشناسي
تو را امشب رفيق عشق ديگر هست
زندگي خالي نيست :
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست .
آري
تا شقايق هست , زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند
عشق يعني قطره و دريا شدن
عشق يعني مستي و ديوانگي عشق يعني با جهان بيگانگي
عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن
عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن
عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هرچه بيني عكس يار
عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحظه هاي ناب ناب
عشق يعني سوز ني ، آه شبان عشق يعني معني رنگين كمان
عشق يعني مستي و ديوانگي عشق يعني با جهان بيگانگي
عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن
عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن
عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هرچه بيني عكس يار
عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحظه هاي ناب ناب
عشق يعني سوز ني ، آه شبان عشق يعني معني رنگين كمان
كشتن انسان را كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
به نامردی نامردان قسم
به نامردان عالم نامردی کنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
به نامردی نامردان قسم
به نامردان عالم نامردی کنم
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان