قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » یک شنبه 6 خرداد 1386, 8:15 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
ATOSA
آخرشه !
آخرشه !
پست: 408
تاریخ عضویت: جمعه 21 اردیبهشت 1386, 3:03 pm
تماس:

پست توسط ATOSA » یک شنبه 6 خرداد 1386, 5:25 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره :D

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 7 خرداد 1386, 6:15 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه بريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش :D
تصویر

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 7 خرداد 1386, 6:27 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت :

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:23 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما :D
تصویر

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:25 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:35 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش :lol: :lol:
تصویر

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:44 am

:lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:46 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 7 خرداد 1386, 9:01 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » دو شنبه 7 خرداد 1386, 3:32 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!!



اگه زیادی سیاسی شد دیلیتش کنین خدا نکرده خدا نکرده زبون ابری لال چشمش کور اینجا فیلتر نشه
تصویر

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 7 خرداد 1386, 5:15 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!! ولی خوب موضوع به همین سادگیا هم نبود

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:30 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!! ولی خوب موضوع به همین سادگیا هم نبود

بعد سپیده که جلاد بود با تبرش زد به درخت :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 7 خرداد 1386, 8:47 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!! ولی خوب موضوع به همین سادگیا هم نبود

بعد سپیده که جلاد بود با تبرش زد به درخت ییهو یکی گفت:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » دو شنبه 7 خرداد 1386, 9:07 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!! ولی خوب موضوع به همین سادگیا هم نبود

بعد سپیده که جلاد بود با تبرش زد به درخت ییهو یکی گفت: درخت و کندی چه خبرته
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » سه شنبه 8 خرداد 1386, 7:36 am

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه پادشاهی بود توی یه شهر دور میخواست برای بچه های سایت زوج مناسب پیدا کنه ولی خودشم نمیدونست چی کار میخواد بکنه؟
تصمیم گرفت یه وزیر لایق مثل حمیده استخدام کنه كه به شاهزاده ی لایقش احمد کمک کنه
خلاصه یه روز که احمد از قصر بیرون رفته بود یه دختر خوب و نجیب و مناسب واسه هادی دید اون دختر خیلی زیبا و از خانواده اشراف بود... یهو نظر احمد عوض شد گفت حالا که این دختر مناسبیه چرا برای خودم در نظر نگیرمش؟ اما گفت نـــه هادی دوستمه
همین طور که دودل بود ورنوس از راه رسيد و احمد رو كشت ولی ورنوس بی معرفت نمی دونست که تو این داستانها کسی نمی میره!
احمد برگشت و چند تا فحش [...] به ورنوس که تازه وارد سایت شده داد
بعد گفت بی معرفت پارسال دوست امسال آشنا ؟؟؟؟
ناگهان وزیر لایق که حمیده بود سررسید و گفت دعوا بده دهه
ورنوس ناراحت شد و با صورتي خيس از اشك رفت بالا كوه كه یه افغانی یه پاره آجر ول کرد تو سرش وزیر لایق غش کرد ورنوس گفت آخخخخخخ شست پام شیکست ناگهان hnz سررسید دوباره رفت!
ترسو فرار کرد
شاهزاده خسته از همه این جریان ها همراه با وزیر لایق و آقا داماد و عروس(هادی و اون خانومه ) و ورنوس اصلی تصمیم گرفت بره شکار!
خلاصه بچه های نازم در همین موقع آزاده که عاشق هادی شده بود سررسید ورنوس که منتظر یک همچین فرصتی بود همچون پلنگ زخمی.. مثل یک تیر رها شده مانند یک عقابه چیز(یادم رفته) از رو اسبش پرید پایین و وزیر لایق باز غش کرد که باز هم همه ندیده گرفتنش و داستان رو ادامه دادند
در همین لحظه پادشاه با چهره ای عصبا نی سررسید گفت چرا غش کردن وزیر لایق من رو ندیده می گیرین ؟؟
سپیده که جلاد پادشاه بود گفت من مجازاتشون میکنم
شاهزاده همین که این حرف رو شنید با چهره ای سرخ و با ابهت هرچی تمام تر از اسبش اومد پایین و بدددددددددددوووووووووو فراااار کرد رفت بالا درخت ولی اونجا دشتی بود که درخت نداشت، ولی خوب بیچاره چی کار کنه؟ چاره ای نداشت.
در همین احیان وزیر لایق اومد و با عصبانیت شدید داد زد: گفتــــــــــــــــــــــــم هر کی یه جمله بگه آقا شاهزاده و داماد .
ولی ییهو هادی قاطی کرد و وزیر لایق غش کرد هادیم بیشتر قاطی کرد به طوری که شاهزاده رو تا اونجا که میخورد کتک زد‌ و در این حین جلاد سر رسید.
جلاد گیوتین خودش رو روی زمین میکشد و با هیبتی ترسناک جلو اومد. در همین حین وزیر لایق! از حالت گیجی کم کم داشت در میومد که دوباره غش کرد
در همین هنگام لشگریان hnz خونخوار به کشورشون حمله کرد، حالا غارت نکن کی بکن؟
چه خونهایی که به در و دیوار نپاشید ولی هادی با گرز معروفش از راه رسید!
اما hnz خونخوار فقط کشتن آرومش میکرد
hnz كه شب قبل كلاه خود و شمشيرى كه همه قوتش از اونا بود به خاطر غرورش از دست داده بود (ايشيشان) الان جلوى هادى همون hnz ترسوست، بخاطر خون خواريهاى زياد هادى يك دستش رو قطع ميكنه (چون تو قصه كسى نميميره)
پادشاه که نگران وضعیت مجردهای کشورش بود مثل پخمه ها هیچ کاری برای کشورش نمیکرد.
اینجا بود که صدای هادی در اومد و گفت محمود کدوم گوری هستی؟
محمود با ترس و لرز امد و هادى با صداى بلند گفت: hnz رو تو یه تابوت بزار و به دریا بندازش
hnz رو گذاشتن تو تابوت و راهى دريا كردن
ناگهان از توی آب پری دریایی hnz را نجات داد
اما تا چهره hnz را دید پشیمان شد و او را دوباره در تابوت نهاد و رها کرد
در این لحظه بود که محمود فکری به ذهنش خطور کرد و كفت جطوره واسه تعطيلات برم جزاير هاوايي؟؟ ولی نمیدونست که چون سربازی نرفته هیچ جای دنیا راهش نمیدن اما یک جایی توی این دنیا بود که مردمش آرزو داشتن محمود یک بار هم که شده به اونجا بره...
خلاصه بجه هاي خوب و دوست داشتني ... بركرديم به اونجا كه ورنوس اصليه پريد طرف ورنوس قلالبيه و شاهزاده لايق و وزير لايق و هادي تو هوا كرفتنش ولی ورنوس گفت : بجه ها منو بچرخونين اينطرف اونطرف عين هواپيما
ناگهان وحید سررسید و گفت نذااااارش بپره بغل كـــــــن ببوسش ....همه به وحید زل زدند
گشت ارشاد داشت رد میشد که اومد وحید را به دلیل سوء رفتار گرفت ولی شاهزاده غیرتی شد و گفت همه ارشادی ها و امر به معروف نهی از منکر ها و همه ی اینا رو بگیرن اعدام کنن و مردم آزادانه زندگی کنند!! ولی خوب موضوع به همین سادگیا هم نبود

بعد سپیده که جلاد بود با تبرش زد به درخت ییهو یکی گفت: درخت و کندی چه خبرته
And they lived happily ever after
پايان :D
تصویر

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » سه شنبه 8 خرداد 1386, 9:04 am

چرا منو خبر نکردین تو این داستان :(

اما خودمونیما داستانو به بیراهه می کشید همه اش
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 8 خرداد 1386, 10:52 am

خب حالا قصه بعدی :D

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » سه شنبه 8 خرداد 1386, 4:53 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود


خوب این قصه هم تموم شد حالا قصه بعدی :lol: :lol:

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 8 خرداد 1386, 8:28 pm

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یه الاغه بود که یه پاش لنگ بود :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان