قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 15 آذر 1386, 5:45 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » پنج شنبه 15 آذر 1386, 7:13 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان
تصویر

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 15 آذر 1386, 7:17 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » پنج شنبه 15 آذر 1386, 7:46 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. :D
-----> :)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » جمعه 16 آذر 1386, 4:57 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » یک شنبه 18 آذر 1386, 5:29 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 19 آذر 1386, 5:37 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » دو شنبه 19 آذر 1386, 9:04 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 22 آذر 1386, 3:41 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » جمعه 30 آذر 1386, 4:22 am

abri نوشته شده:روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها
تا به حال یه دور از اول تا آخر اینو خوندین؟؟
آخــــــــــــــــــــــرشــــــه!!!

:lol:

ادامه بدین...
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 1 دی 1386, 11:03 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » شنبه 1 دی 1386, 4:41 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 1 دی 1386, 6:30 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » شنبه 1 دی 1386, 6:54 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » شنبه 1 دی 1386, 7:37 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » شنبه 1 دی 1386, 9:46 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود. بچه کلاعها با هویج
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

پست توسط nono » یک شنبه 2 دی 1386, 6:40 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود. بچه کلاعها با هویج می زدن تو سر
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

پست توسط hadi » یک شنبه 2 دی 1386, 9:06 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود. بچه کلاعها با هویج می زدن تو سر ابری و میگفتن

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » یک شنبه 2 دی 1386, 11:07 pm

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود. بچه کلاعها با هویج می زدن تو سر ابری و میگفتن عر عر بپر دم در
-----> :)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 3 دی 1386, 3:41 am

روزی روزگاری احمد داشت تو رودخونه لباس های مادر بزرگشو می شست که آب قطع شد آخه افغانستان مثل قدیما دیگه صفا نداشت و رودخونه ناگهان سونامی طالبانی از شمال برخاست و ابری از ترسش غش کرد ولی میدونست حمیده تو زیردریایی داره میاد
حمیده شجاع بود و خرفت. در همین حین محمود با قایق به سوی حمیده و ابری پرواز کرد. او حس میکرد مُرده اما در اصل اسهال داشت خفن. .وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت به همین خاطر داشت بره هاشو میلیسید . حمیده گفت نلیس خره پوستش کثیفه ...کلیه ات کنده میشه اون وقت باید عمل قلب باز کنی آخی شوت ممد می گفتش که IQ آهو نداره.
خلاصه شوت ممد و حمیده و ابری و هادی تصمیم گرفتند با احمد و ورنوس از افغانستان و گینه بیسائو به سمت جنوب و شمال حرکت کنند. در راه مریم را دیدند و او هم سوار نشد و دویدن را ترجیح داد ناگهان رسیدند به یه نایت کلاب تو افغانستان که درشو تخته کرده بودن رسیدن ولی چه رسیدنی؟ کاشکی نمی رسیدن. آرنولدو دیدن که با میخ و چکش می زد تو سر گناه کارا ناگهان احمد گفت ادامه بدیم یا ندیم؟
همه به احمد یه کتک مفصل دادن بخوره و احمد فرار نکرد بلکه فراریش دادن. پس با سرعت خورد به دیوار و هادی مرد! و ابری ترکید.
حمیده گریه کنان از درخت به سمت شاه مسعود دوید اما افتاد له شد!!بقیه حسابی ترسیدن سکته كنن. آخه چیز بود. احمد باشُتُر بود و خسته.تازه هادی هم لنگ لنگان مرده بود.
و حالا نوبت ساویولا بود که بیاد تو داستان و هادي رو نجات بده همین جا بود که زمين دهن باز كرد و آزاده افتاد بیرون که یهو صدایی گفت ساویولا میخورمت و ساوي گرخيد. او می دوید و خر خشتک میزد.این گلابی ها که نرسی از خونه دزدیده بود کال بود.گلابیه خسته عین مرغ سربریده می رفت دانشگاه. آخی استادش موهاشو کنده کنده کرده بود. معشوقه نرسی شبانگاهان با چماق و بیل و شتر به سمت نرسی خزید و اونو سوار بر اسب روياهاش كرد و هی زد تو کله اش هی زد تو کله اش!! مردک نامرد اینقــــــــــــــدر ززززززد تا اينكه نرسی از حال رفت. همگی با چشمانی پر از اشک بلند بلند خندیدند! آتوسای فداکار هابیلو با بیل کلینتون آشنا کرد و گفت: هابیل این بیله! نه پس سیــــــــــــبیله! ابهت مرد به سیبیله. نه به بیــــــــــــــــــــــله !
اینجا بود که سبیل معشوقه نرسی ماستی شد و نرسی کاسه ماست رو کوفید تو سر معشوقه اش. ناگهان داستان به پایان رسید اما کلاغه به خونش رسید. وقتی رسید چه دیر رسید همه چیز آتیش گرفته بود و بچه کلاغها آلاخون و والاخون اینطرف و اونطرف بال بال میزدن. بیچاره ها لونه شون رو آب برده بود. بچه کلاعها با هویج می زدن تو سر ابری و میگفتن عر عر بپر دم در. ابری پرید و
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان