صفحه 32 از 88

ارسال شده: یک شنبه 7 مرداد 1386, 2:43 am
توسط abri
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود. :D

ارسال شده: یک شنبه 7 مرداد 1386, 7:34 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار :lol:

ارسال شده: دو شنبه 8 مرداد 1386, 6:12 pm
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد

ارسال شده: سه شنبه 9 مرداد 1386, 8:00 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن

ارسال شده: چهار شنبه 10 مرداد 1386, 6:11 am
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه

ارسال شده: چهار شنبه 10 مرداد 1386, 3:24 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

ارسال شده: چهار شنبه 10 مرداد 1386, 6:02 pm
توسط abri
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
:lol:

ارسال شده: پنج شنبه 11 مرداد 1386, 10:52 am
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره :D

ارسال شده: جمعه 12 مرداد 1386, 7:28 pm
توسط hadi
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت :D

ارسال شده: شنبه 13 مرداد 1386, 1:55 pm
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد :P

ارسال شده: دو شنبه 15 مرداد 1386, 3:52 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت

ارسال شده: جمعه 19 مرداد 1386, 5:03 pm
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر

ارسال شده: جمعه 19 مرداد 1386, 7:57 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود :D

ارسال شده: شنبه 20 مرداد 1386, 2:56 pm
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره :?

ارسال شده: یک شنبه 21 مرداد 1386, 7:52 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا :D

ارسال شده: دو شنبه 22 مرداد 1386, 3:39 pm
توسط TNZ
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود

ارسال شده: پنج شنبه 25 مرداد 1386, 4:09 pm
توسط hamideht
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت باز هوا تاريك و مه آلود بود
یه فوت کرد همه مه ها و دودها رفت کنار و غول چراغ جادو پیداش شد
غوله گفت 3 تا آرزو کن؛ حمیده چشماشو بست تا آرزو کنه
حمیده یکم فکر کرد و گفت

(حميده چراااااااااا؟؟؟ غول واسه سعيد پیدا شد!!!!!!! نا سلامتى سعيد داره فرار ميكنه!!)
خوب آخه اون مادره
ولی آقا غوله با خانوما یه کم مشکل داشت و زود عاشقشون می شد
خلاصه حمیده اولین آرزوشو گفت: دلم می خواد برم مصر
و تا پلک زد توی مصر بود
عجب مادری به کل یادش رفت که پسری هم داره
پسرش هم ویلون تو خیابونا به خاطر همین آقا غوله حمیده رو برگردوند به همون جا که بود
چه غول عقده ای بود :lol:

ارسال شده: شنبه 27 مرداد 1386, 5:59 pm
توسط TNZ
این داستان خیلی بی سرو ته شده

ارسال شده: جمعه 6 مهر 1386, 10:01 am
توسط hamideht
خب یه داستان جدید شروع کنیم :D

ارسال شده: جمعه 6 مهر 1386, 2:36 pm
توسط TNZ
به شرطی که بچه ها داستانو خراب نکنن. یه داستان خوب بشه :wink: