قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » سه شنبه 26 تیر 1386, 5:01 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » چهار شنبه 27 تیر 1386, 3:43 pm

محمود نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود

سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه . خلاصه غلامرضا با دیدن این صحنه با یک صدای مهیبی میگه ای وووووووووووو چه خانم ............ با شخصیتی هستنده با من ازدواج می کننده؟؟؟
سمیه که تو خواب دیده بود شاهزاده ای با یک اسب سفید میاد و اونو با خودش به قصرش میبره ، اولش غلامرضا رو با اسب شاهزاده اشتباه گرفته بود اما با شنیدن این جمله با خودش فکر کرد
این منو چی فرض کرده میدونه که من از خدامه زنش بشم
غلامرضا که از شدت خجالت لپاش سرخ شده بود (blush )
گفت میای بریم قدم بزنیم؟؟ سمیه که حاج و واج به غلامرضا زل زده بود
گفت آرهههههههههههههههههههههه میام . بعد از آن سمیه و غلامرضا با همدیگر رفتن که قدم بزنن اما هیچکس تا امروز برگشتنشون رو ندیده . از دوستان عزیز خواهشمند است درصورت اطلاع از وضع نامبردگان :lol: :lol:
*****************
خیلی نامردی محمود این چه داستانیه نوشتی
چشم منو دور دیدی :cry:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » چهار شنبه 27 تیر 1386, 7:43 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » پنج شنبه 28 تیر 1386, 5:33 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره! :wink:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 30 تیر 1386, 8:26 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » شنبه 30 تیر 1386, 10:09 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت!
تصویر

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » یک شنبه 31 تیر 1386, 4:28 am

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن :P
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 2 مرداد 1386, 7:46 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد :D
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » چهار شنبه 3 مرداد 1386, 12:56 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و...
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » پنج شنبه 4 مرداد 1386, 2:39 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد :o
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » پنج شنبه 4 مرداد 1386, 6:08 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » پنج شنبه 4 مرداد 1386, 6:27 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » جمعه 5 مرداد 1386, 1:16 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه :o
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » جمعه 5 مرداد 1386, 7:12 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد :roll:

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » جمعه 5 مرداد 1386, 8:57 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » شنبه 6 مرداد 1386, 1:25 am

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » شنبه 6 مرداد 1386, 6:49 am

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 6 مرداد 1386, 3:40 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

پست توسط محمود » شنبه 6 مرداد 1386, 5:37 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد :cry:

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » شنبه 6 مرداد 1386, 7:46 pm

همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان