قصه سازي
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
*****************محمود نوشته شده:در یک ظهر آفتابی، در حالی که اشعه های خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید. سمیه از خواب بیدار شد و کتابش را که هنوز در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. با صدای زنگ تلفن به طرف اتاق برگشت.
خدای من کی میتونه باشه؟!
به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت گفت الو؟؟ سمیه ییهو غش کرد ، نامزدش که تعجب کرده بود هم غش کرد سعیده دوید آب قند آورد . ولی وقتی برگشت متوجه یک چیز عجیب شد مثلاً چی؟
مثلا یک مرد گنده ایی که به اندازه یک پیادرو سیبیل داشته باشه و بگه سلام من غلامرضام ، 26 ساله ،مجرد ، که یه دفه توی زندگی سمیه پیداش شده بود
سمیه که عشقشو دید از خوشحالی فریاد کشید ولی اونکه قبلاً غش کرده بود
پدر عشق بسوزه . خلاصه غلامرضا با دیدن این صحنه با یک صدای مهیبی میگه ای وووووووووووو چه خانم ............ با شخصیتی هستنده با من ازدواج می کننده؟؟؟
سمیه که تو خواب دیده بود شاهزاده ای با یک اسب سفید میاد و اونو با خودش به قصرش میبره ، اولش غلامرضا رو با اسب شاهزاده اشتباه گرفته بود اما با شنیدن این جمله با خودش فکر کرد
این منو چی فرض کرده میدونه که من از خدامه زنش بشم
غلامرضا که از شدت خجالت لپاش سرخ شده بود (blush )
گفت میای بریم قدم بزنیم؟؟ سمیه که حاج و واج به غلامرضا زل زده بود
گفت آرهههههههههههههههههههههه میام . بعد از آن سمیه و غلامرضا با همدیگر رفتن که قدم بزنن اما هیچکس تا امروز برگشتنشون رو ندیده . از دوستان عزیز خواهشمند است درصورت اطلاع از وضع نامبردگان
خیلی نامردی محمود این چه داستانیه نوشتی
چشم منو دور دیدی
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت!
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت!
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و...
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و...
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد
همه جا رو یک سکوت عجیب فرا گرفته بود . هوا تاريك و مه آلود بود. و چون هیچ چیزی معلوم نبود باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه تا ادامه قصه رو بنویسیم. هوا كه روشن شد
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت
خب حالا شروع میکنیم
سعید کودک ده ساله ای بود که با مادرش در یکی از روستا های اطراف ماسوله زندگی می کرد. او هر روز صبح زود از خواب بيدار مى شد و به مدرسه مى رفت.
ماسوله بسیار زیبا بود . ولی با این حال سعید دیگه نمی خواست اونجا بمونه. اون آرزوهاى خيلى بزرگی داشت.
میخواست به آرزوهاش برسه برای همین رفت رامسر که قشنگ تره!
اول از همه رفت لب دریا قدم بزنه که مامان حمیده ش نذاشت! و گفت : نرو کنار دریا خطر ناکه حسن
ولی سعید گوش نکرد. مامان حميدش عصبانى شد و... پدر سعید رو کتک زد
سعید که خیلی ناراحت شده بود رفت توى فكر
تصمیم گرفت از خونه فرار کنه اما باید تا شب صبر می کرد اما آخه اون از تاریکی هم میترسید.
سعيد تصميمش رو گرفته بود و هیچ چیزی نمیتونست تصمیمش رو عوض کنه
وسایلش رو جمع کرد . شب که شد از خونه بیرون رفت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
که یک اشاره بس است
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان