زان سوی تیرگی ها می رسد امید
دل تنگم از این زمانه نابکار خراب
از این مغز های خسته و پُر آب
چنان از دست یار ، من در عذابم
که با هر نفسم شِنوی این فغانم
تو را از بهر بی مهری چه شاید!!
اگر شاید اگر باید،بُود این یک جنایت!!
نباید و نشاید که از ماها گذشت دیگر
این شاید ولی از آن نباید گذشت دیگر

در کوچه نیک بینان همچون گدای مستم
در دیده ی رفاقت،باور بکن که خستم
در کوی نارفیقان من یک شبی نشستم
بی یار بودن نوشته بود در سرنوشتم
خدایا سرنوشتم را از سر بنویس
گر قبول نداری،از ته بنویس
اما طوری بنویس که مرا خوش آید
ما را که خوش آید پشت سرش پشتک آید
چقدر دلم هوای کوی یار کرده است
هوای آن مردک پُر عشوه و ناز کرده است
آن کو هر روز از من میگرفت پول تو جیبی
میبردمش بیرون بهش میدادم نیمرو و دیزی
اما یک روز رفت و دیگر بر نگشت
آنکه بی اقبال بودش سرگذشت
میازار موری که دانه کش است