قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » جمعه 27 اردیبهشت 1387, 1:49 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » شنبه 28 اردیبهشت 1387, 4:54 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی :D

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:19 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:21 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:25 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:31 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو هم لیپو ساکشن کرده بود

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: قصه سازي

پست توسط Beti » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:32 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو ba kafe paye safesh
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » دو شنبه 30 اردیبهشت 1387, 6:32 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو هم لیپو ساکشن کرده بود. خلاصه خفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!! :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » سه شنبه 31 اردیبهشت 1387, 10:41 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو هم لیپو ساکشن کرده بود. خلاصه خفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!! از خدا که پنهون نیست از تو هم چه پنهون که
-----> :)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » سه شنبه 31 اردیبهشت 1387, 4:31 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را. دختر حاجی الماس صبحونه اش شده سیگار و چایی. قوز پشتش بیشتر شده، ولی شونه هاش صافتر. شکم قلنبشو هم لیپو ساکشن کرده بود. خلاصه خفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!! از خدا که پنهون نیست از تو هم چه پنهون که والسلام، قصه شد تمام :D

قصه بعدی، فقط 1 کلمه :)

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: قصه سازي

پست توسط Beti » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 11:44 am

به :D
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 5:24 pm

به یه

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط Ahmaad » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 5:37 pm

به یه ته :D
تصویر

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 5:44 pm

به یه ته نُه تصویر
-----> :)

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: قصه سازي

پست توسط Beti » جمعه 3 خرداد 1387, 8:52 am

به یه ته نُه بار
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » جمعه 3 خرداد 1387, 9:19 am

به یه ته نُه بار گفته

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » دو شنبه 6 خرداد 1387, 1:29 am

به یه ته نُه بار گفته بود
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: قصه سازي

پست توسط Beti » چهار شنبه 8 خرداد 1387, 5:06 pm

به یه ته نُه بار گفته بود عجب
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » سه شنبه 14 خرداد 1387, 3:40 pm

به یه ته نُه بار گفته بود عجب شوتی

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » سه شنبه 14 خرداد 1387, 6:16 pm

به یه ته نُه بار گفته بود عجب شوتی to
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان