قصه سازي

گفتگو در مورد ادبیات فارسی ، مشاعره و موضوعات مرتبط
نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » شنبه 7 اردیبهشت 1387, 7:01 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعر

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » شنبه 7 اردیبهشت 1387, 7:27 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعر رو با قصاب
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » شنبه 7 اردیبهشت 1387, 7:29 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
shaparak
پيشرفت كرده
پيشرفت كرده
پست: 83
تاریخ عضویت: پنج شنبه 15 فروردین 1387, 8:05 pm

Re: قصه سازي

پست توسط shaparak » شنبه 7 اردیبهشت 1387, 8:44 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود
وقتي كه تو رفتي خورشيد نمرده
دريا و بيابان خدا دست نخورده..

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » سه شنبه 10 اردیبهشت 1387, 6:45 pm

پشه و اینا نیستن. :cry:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » سه شنبه 10 اردیبهشت 1387, 6:46 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت!
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » چهار شنبه 11 اردیبهشت 1387, 9:01 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر :D
-----> :)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » چهار شنبه 11 اردیبهشت 1387, 6:34 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » پنج شنبه 12 اردیبهشت 1387, 3:44 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط nono » پنج شنبه 12 اردیبهشت 1387, 8:28 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » پنج شنبه 12 اردیبهشت 1387, 11:31 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط nono » جمعه 13 اردیبهشت 1387, 2:40 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
gemini
آخرشه !
آخرشه !
پست: 590
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:41 am

Re: قصه سازي

پست توسط gemini » شنبه 14 اردیبهشت 1387, 7:56 am

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد!
ولی من سر بر آسمان خواهم داشت
تا چشم بر نور بگشایم.

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » شنبه 14 اردیبهشت 1387, 4:44 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » دو شنبه 16 اردیبهشت 1387, 6:49 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد :D
-----> :)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » شنبه 21 اردیبهشت 1387, 10:28 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی نامرد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » دو شنبه 23 اردیبهشت 1387, 12:10 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟؟؟ :lol: :lol:
-----> :)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re: قصه سازي

پست توسط hadi » سه شنبه 24 اردیبهشت 1387, 6:13 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: قصه سازي

پست توسط abri » سه شنبه 24 اردیبهشت 1387, 6:24 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast?
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: قصه سازي

پست توسط Nersi » سه شنبه 24 اردیبهشت 1387, 6:53 pm

یکی بود یکی نبود دو دوتا پنج تا بود. این آخرین حرفی بود که حاجی قبل از فوت به زنش گفته بود، قبل از آخرین بیل خاکی که روی زمین افتاده.درست لحظه ای که هادی پیداش میشه،ابری گم می شه سمیه هم باهاش درگیر شده بود! یه دفعه محمود از سقف افتاد وسط حیاط حمیده اینا ولی حیاط که سقفش آسمونه آبیه اما اون روز رعد و برق رنگشو عوض کرده پس گرفته نمیشود! عمرا اگه لنگشو پیدا کنی . حاجی رو میگی انگار نه انگار که یاری داشتم درسمو می خوندم که یهو چارقدمو باد برد و احمد اونو گرفت و داد به ابری و دست رشته شروع شد! منم با موهای افشون ، پریشون از این سو به اون سو نجف را دنبال بازی کردم .غافل از اينكه بابام با چماق میزد تو سر مامانم. دویدم و دویدم سر 4راه رسیدم.ولی دوباره منو کاشتن ولی درختی در باغچه نبود. بود؟ آخه زمستون بود ! مگه زمستون درخت بود؟
دیگه خودمو زدم به کوچه و خاکا،خاک بازی چه حالی می ده همش خاک بپاشم رو نرسی.استغفرلله!

عیشم مدام است ولی گوشم تعطیلترین. فردا هادی رو خواهم کشت. خودشم خوب میدونه،که دل دیووونه، دل کوچولو اگه بزرگ بشه،بی تاب میشه. ولی باز دست كرد تو جيب من!!! گفتم چی میخوای؟دست ازين كارات بر نميداري؟؟ من نبودم دستم بود،اون یکی آستین کتم بود ولی اون نمیدونست که خر ها با هم دستشون تو یه کاسه است،ولی گاو ها تو نمیری خیلی آقان ، از خیابون مثه خر رد میشن حالا یابو رو بگو که کف پاشو می کنه بو ، نرسی هم شاعری رو با قصابی اشتباه گرفته . ديشب كه ساوي خوابيده بود یه پشه وزوزکنان در گوشش گفت: می خوامت! ساوی گفت: ما بیشتر داداش، چمنتیم. پشه از فرط خوشحالی بیهوش شده بود. پشه هی گفت: وززززززززززززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز....
ساوی هم با پشه کش نوازشش کرد! پشه هم با ساوی کش داغونش کرد. ای ساوی،نامرد کیلو چنده؟ دل خوش سیری چند؟ khaneye doost kojast? کُشتم شپش ه شپش کُشه شش پا را :lol:
-----> :)

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان