صفحه 10 از 11

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: جمعه 11 مرداد 1387, 4:14 pm
توسط TNZ
چهار شمع به آرامی می سوختند.محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شندیده می شد .

شمع اول گفت: من صلح نام دارم ! بنابراین هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که به زودی خاموش خواهم شد پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.

شمع دوم گفت:من ایمان نام دارم و احساس می کنم که وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم وقتی سخنش به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .

نوبت به شمع سوم رسید. او با ناراحتی گفت: نام من عشق است من دیگر قدرت روشن ماندن را ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند مردم عشق ورزیدن به نزدیکانشان را فراموش کرده اند .طولی نکشید که او هم خاموش شد.

ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شده اند. پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شما چرا خاموشید؟ مگر قرار نبود تا وقتی تمام می شوید روشن بمانید ؟ و سپس شروع به گریه کرد .

ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت: نگران نباش .تا زمانی که من هستم می توانی به وسیله ی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی نام من امید است...

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: جمعه 11 مرداد 1387, 4:45 pm
توسط hadi
اینا کِی با این پسره قرار گذاشته بودن تا وقتی تموم نشدن روشن بمونن که ما نفهمیدیم؟ :D :D

در ضمن اگه شمعی رو دوست داشته باشی باید خاموش نگهش داری :P

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: جمعه 11 مرداد 1387, 6:28 pm
توسط bodesheshom
هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منمو حسرت با تو ما شدن
تویی بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه؟
اول دو راهی آشنا شدن؟؟!!

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: شنبه 12 مرداد 1387, 8:05 am
توسط TNZ
hadi نوشته شده:اینا کِی با این پسره قرار گذاشته بودن تا وقتی تموم نشدن روشن بمونن که ما نفهمیدیم؟ :D :D

در ضمن اگه شمعی رو دوست داشته باشی باید خاموش نگهش داری :P
شما متوجه منظور متن نشدی
منظور اینه که اگه تو زندگی امید باشه، هرچی رو که از دست داده باشی می تونی به دست بیاری :wink:

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: دو شنبه 14 مرداد 1387, 9:10 am
توسط TNZ
امام علی سلام الله علیه:

آفرین بر حسادت! چه عدالت پیشه است! پیش از همه صاحب خود را میکشد.

Re:

ارسال شده: سه شنبه 29 مرداد 1387, 6:23 pm
توسط TNZ
و تو تشكر نكردی



وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشكر كردی.

▪ وقتی یكساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه كردن در تمام طول شب از او تشكر كردی.

▪ وقتی دو ساله بودی، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار كردن از دستش، وقتی صدایت می كرد، از او تشكر می كردی.

▪ وقتی سه ساله بودی، او با عشق برایت غذا می پخت؛ تو با انداختن بشقابت روی زمین و كثیف كردن رومیزی از او تشكر كردی.

▪ وقتی چهار ساله بودی، او برای تو مدادرنگی هدیه خرید و تو با نقاشی روی در و دیوار از او تشكر كردی.

▪ وقتی پنج ساله شدی، او در میهمانی ها و جشن ها برایت لباس های زیبا می خرید و تو با پریدن در گودال پر از گل و لای از او تشكر كردی.

▪ وقتی شش ساله شدی، او تو را تا مدرسه همراهی می كرد و تو با فریاد «من مدرسه نمی روم» از او تشكر كردی.

▪ وقتی هفت ساله شدی، او برایت یك توپ فوتبال جایزه خرید و تو با پرت كردن آن به سوی شیشه همسایه، از او تشكر كردی.

▪ وقتی هشت ساله شدی، او به تو در تهیه بستنی كمك كرد و تو با كثیف كردن همه ظرف های آشپزخانه از او تشكر كردی.

▪ وقتی ۹ ساله شدی، او تو را در كلاس نقاشی و موسیقی ثبت نام كرد و تو با تمرین نكردن، از او تشكر كردی.

▪ وقتی ۱۰ ساله بودی، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشی و از آنجا به میهمانی تولد دوستت می برد و تو با بیرون پریدن از ماشین و خداحافظی نكردن از او تشكر كردی.

▪ وقتی ۱۱ ساله شدی، او تو و دوستانت را به سینما می برد و تو از او می خواستی تا در ردیف دیگری بنشیند.

▪ وقتی ۱۲ ساله بودی، او از تو می خواست تا دیروقت فوتبال نگاه نكنی و تو منتظر بودی او بخوابد تا راحت تلویزیون نگاه كنی.

▪ وقتی ۱۳ ساله بودی، او از تو می خواست تا موهایت را مرتب كنی و تو با عوض كردن دائمی مدل موهایت از او تشكر كردی.

▪ وقتی ۱۴ ساله شدی، به اردوی تابستانی رفتی و فراموش كردی به او حتی یك تلفن بزنی.

▪ وقتی ۱۵ ساله شدی، او با خستگی از محل كار به خانه می آمد و در انتظار یك «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روی او قفل می كردی.

▪ وقتی ۱۶ ساله بودی و او منتظر یك تلفن مهم از دوست بیمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنی با دوستت بودی.

▪ وقتی ۱۷ ساله شدی و او به تو اجازه داد كه با دوستانت به گردش بروی تو با دیر بازگشتن به خانه بدون هیچ اطلاعی، از او تشكر كردی.

▪ وقتی ۱۸ ساله شدی او در مراسم فارغ التحصیلی تو گریست و تو با خوش گذراندن و عكس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشكر كردی.
تو همچنان بزرگ شدی و همچنان از او بابت این همه لطف، حتی یكبار تشكر نكردی.
با این وجود او هنوز بهترین دوست توست.
او هنوز مادر توست!

Re:

ارسال شده: پنج شنبه 16 آبان 1387, 7:09 am
توسط Nersi
این متن خییییییییلی قشنگه :)


مخواه که یکی شویم ...


متن زیر منتخبی است از کتاب "چهل نامه کوتاه به همسرم" نوشته ی زنده یاد نادر ابراهیمی

هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد!
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است...
عزیز من!..
...دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست...
بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.


روحش شاد،قلم بسیار زیبایی داشت.
روزی که خبر فوت نادر ابراهیمی رو شنیدم،خیلی ناراحت شدم. :(

Re:

ارسال شده: جمعه 24 آبان 1387, 10:29 am
توسط hadi
جالب گفته :)

Re:

ارسال شده: جمعه 24 آبان 1387, 2:52 pm
توسط Ahmaad
تو اگر می دانستی که چه زخمی دارد خنجر از دست رفیقان خوردن از منه خسته نمی پرسیدی : آه ای دوست چرا تنهایی ؟

Re:

ارسال شده: دو شنبه 4 آذر 1387, 7:03 pm
توسط Nersi
سعی کن مثل خورشید زیاد نور ندی چون همه از نورت استفاده می کنن ولی اصلا نگات نمی کنن؛ سعی کن مثل ستاره کم نور بدی تا همه تو خلوت شباشون دنبالت بگردن.

Re:

ارسال شده: دو شنبه 4 آذر 1387, 7:07 pm
توسط hadi
اصلاً هم حرف قشنگي نبود ،‌بستگي داره فاصله ات با طرف چقدر باشه و گر نه ستاره هم خورشيده :wink:

Re:

ارسال شده: دو شنبه 4 آذر 1387, 7:25 pm
توسط Nersi
دقت کن اینجا شدت نور مهم نیست!! :wink:


در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهر بازی می مونن. از بودن با اونا لذت می بری ولی باهاشون به جایی نمی رسی.

این جمله واقعاً قشنگه تصویر

Re:

ارسال شده: سه شنبه 5 آذر 1387, 2:36 pm
توسط abri
Nersi نوشته شده:

در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهر بازی می مونن. از بودن با اونا لذت می بری ولی باهاشون به جایی نمی رسی.

این جمله واقعاً قشنگه تصویر
vaghean
:)
cheghadr ham az iin adama ziyadan
:roll:

Re:

ارسال شده: چهار شنبه 4 دی 1387, 3:18 pm
توسط Nersi
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن. فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی :idea:

Re:

ارسال شده: پنج شنبه 5 دی 1387, 3:06 pm
توسط Sheila
من عاشق اين شعرم و مي تونم بگم كه اين شعر قشنگترين شعر دنياست.
چون كه اين شعر رو از كسي شنيدم كه بهترين و دوست داشتني ترين انسان روي زمينه (البته براي من)


اشك رازيست،لبخند رازيست،عشق رازيست.
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصّه نيستم كه بگويي،صدا نيستم كه بشنوي
يه چيزي چنان كه ببيني،يه چيزي چنان كه بداني،من درد مشتركم ،مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد،علف با صحرا،ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم.نامت را به من بگو ،دستت را به من بده
حرفت را به من بگو،قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافتم.با لبانت براي همه لب ها سخن گفتم و دستانت با دستان من آشناس.
در خلوت روشن با تو گريستم براي خاطر زندگان و
در گورستان تاريك با تو خواندم زيباترين سرود ها را،
زيرا كه مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند.
دستت را به من بده،دست هاي تو با من آشناس
اي دير يافته با تو سخن ميگويم،بسان ابر كه با طوفان ،بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا ،بسان پرنده كه با بهار،بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد.
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافتم
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناس.
(شاملو)

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: چهار شنبه 1 مهر 1388, 7:46 pm
توسط Paeze
به قول انیشتین: :einstein:

«پرسشی که گاه گیجم می کند این است که آیا من دیوانه‌ام یا دیگران؟»

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: چهار شنبه 1 مهر 1388, 7:52 pm
توسط Paeze
در دنیایی که همه به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش…

دکتر علی شریعتی

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: چهار شنبه 1 مهر 1388, 7:53 pm
توسط Paeze
آدم ها را نباید مطمئن کنی از ماندنت، آدم ها وقتی خیالشان راحت شد، از دست می روند.

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: پنج شنبه 2 مهر 1388, 8:16 pm
توسط hamideht
چه قشنگ :)

Re: حرف هاي قشنگ

ارسال شده: چهار شنبه 8 مهر 1388, 6:38 am
توسط Paeze
همیشه به کسی فکر کن که تو را دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری.

شکسپیر