صفحه 1 از 1

ارسال شده: سه شنبه 23 مهر 1387, 6:53 pm
توسط Sheila
تصویر پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم

. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.

آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید

تو ر ا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.

راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذ اشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!