پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم
. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید
تو ر ا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.
راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذ اشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!
بال هایت را کجا جا گذاشتی؟
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان