دکتر علي شريعتي
Ϙ
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال ما خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت
از اين بودن از اين بدعت
خداوندا
نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا
چه دشوار است
چه زجري مي کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است
اگر روزي بشر گردي
ز حال ما خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت
از اين بودن از اين بدعت
خداوندا
نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا
چه دشوار است
چه زجري مي کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را .......
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را .......
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
مرا كسي نساخت٬ خدا ساخت٬ نه آنچنان كه كسي مي خواست كه من كسي نداشتم ٬كسم خدا بود٬ كس بي كسان !
او بود كه مرا ساخت آنچنان كه خودش خواست٬ نه از من پرسيد٬ نه از آن "من ديگرم"!
......
بهترين فرشته ها همين شيطان بود. مرد و مردانه ايستاد و گفت : نه سجده نميكنم٬ تو را سجده ميكنم اما اين آدمكهاي كثيفي را كه از گل متعفن ساخته اي٬ اين موجود ضعيف و نكبتي را كه براي شكم چرانيش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواري و آخرت و حق شناسي و محبت و همه چيز و همه كس را فراموش ميكند سجده نميكنم!
من از نورم٬ ذاتم از آتش پاك و زلال بي دود است٬ من اين لجنهاي مجسم پليد پست را سجده كنم...؟
.....
الان كه خدا و شيطان بيايند و يك نگاهي به اين بچه هاي قابيل بيندازند٬ شيطان سرش را بالا نميگيرد و سينه اش را جلو نمي دهد؟ آن رجز "فتبارك الله" براي همين ها بود؟ يا براي قربانيان بي دفاع اينها؟
.....
ناگهان خداوند خدا٬ دستهاي بزرگ و زيبايش را٬ دستهايي كه معجزه خلقت و حيات از آن دو سرزده اند در سينه فضا پيش آورد ... كوهي از آتش ٬ آتش ديوانه و گدازان و بيقرار در كف دستهاي وي پديد آمد ...وحشت همه كائنات را ساكت كرده بود.
ناگهان نداي خداوند خدا٬ هستي را در سكوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر كوهها و صحراها و درياها عرضه ميكرد٬ هيچيك را از وحشت ياراي پاسخي نبود . دشتهاي پهناور دامن فرا چيدند٬ درياها پا به فرار نهادند٬ همه از برداشتنش سرباز زدند٬ من برداشتم! ما برداشتيم!!
خداوند خدا در شگفت شد و در حاليكه بر چهره اش گل سرخ شادي ميشكفت و شهد محبتي از لبخند زيباي لبانش ميريخت گفت : آه! كه چه سخت ستمكار ناداني!!
او بود كه مرا ساخت آنچنان كه خودش خواست٬ نه از من پرسيد٬ نه از آن "من ديگرم"!
......
بهترين فرشته ها همين شيطان بود. مرد و مردانه ايستاد و گفت : نه سجده نميكنم٬ تو را سجده ميكنم اما اين آدمكهاي كثيفي را كه از گل متعفن ساخته اي٬ اين موجود ضعيف و نكبتي را كه براي شكم چرانيش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواري و آخرت و حق شناسي و محبت و همه چيز و همه كس را فراموش ميكند سجده نميكنم!
من از نورم٬ ذاتم از آتش پاك و زلال بي دود است٬ من اين لجنهاي مجسم پليد پست را سجده كنم...؟
.....
الان كه خدا و شيطان بيايند و يك نگاهي به اين بچه هاي قابيل بيندازند٬ شيطان سرش را بالا نميگيرد و سينه اش را جلو نمي دهد؟ آن رجز "فتبارك الله" براي همين ها بود؟ يا براي قربانيان بي دفاع اينها؟
.....
ناگهان خداوند خدا٬ دستهاي بزرگ و زيبايش را٬ دستهايي كه معجزه خلقت و حيات از آن دو سرزده اند در سينه فضا پيش آورد ... كوهي از آتش ٬ آتش ديوانه و گدازان و بيقرار در كف دستهاي وي پديد آمد ...وحشت همه كائنات را ساكت كرده بود.
ناگهان نداي خداوند خدا٬ هستي را در سكوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر كوهها و صحراها و درياها عرضه ميكرد٬ هيچيك را از وحشت ياراي پاسخي نبود . دشتهاي پهناور دامن فرا چيدند٬ درياها پا به فرار نهادند٬ همه از برداشتنش سرباز زدند٬ من برداشتم! ما برداشتيم!!
خداوند خدا در شگفت شد و در حاليكه بر چهره اش گل سرخ شادي ميشكفت و شهد محبتي از لبخند زيباي لبانش ميريخت گفت : آه! كه چه سخت ستمكار ناداني!!
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
اکنون تو با مرگ رفته ای
و من. ايتجا. تنها به اين اميد دم می زنم
که با هر ((نفس)).((گامی)) به تو نزديکتر مي شوم .....
آری اين زندگی من است
---------------------------------------------------------------------
اين کفش تنگ و بی تابی فرار !
عشق آن سفر بزرگ !...
اوه .چه می کشم !!
چه خيال انگيز و جانبخش است
((در اينجا نبودن)) !
و من. ايتجا. تنها به اين اميد دم می زنم
که با هر ((نفس)).((گامی)) به تو نزديکتر مي شوم .....
آری اين زندگی من است
---------------------------------------------------------------------
اين کفش تنگ و بی تابی فرار !
عشق آن سفر بزرگ !...
اوه .چه می کشم !!
چه خيال انگيز و جانبخش است
((در اينجا نبودن)) !
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
"چقدر از این شعر لذت بردم"
ای که هوای من شده ای
دم زدن در تو حیات من است
ای که در گذرگاه عمر. تو را یافته ام
تو مرا می سازی و من تو را می سازم
تو مرا می سرایی و من تو را می سرایم
تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم
تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم
من تو را بر صورت خویش می سازم
و از روح خویش در تو می دمم که همانند منی
که خلیفه منی.که امانت دار منی
اما افسوس.افسوس که تو در زمین نیستی
تو بر روی زمین نیستی
زمین از آن ما نیست
بر روی این خاک. هر دو غریبیم
هر دو بی کسیم
هر دو اسیریم
ای که هوای من شده ای
دم زدن در تو حیات من است
ای که در گذرگاه عمر. تو را یافته ام
تو مرا می سازی و من تو را می سازم
تو مرا می سرایی و من تو را می سرایم
تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم
تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم
من تو را بر صورت خویش می سازم
و از روح خویش در تو می دمم که همانند منی
که خلیفه منی.که امانت دار منی
اما افسوس.افسوس که تو در زمین نیستی
تو بر روی زمین نیستی
زمین از آن ما نیست
بر روی این خاک. هر دو غریبیم
هر دو بی کسیم
هر دو اسیریم
آخرین ويرايش توسط 1 on hadi, ويرايش شده در 0.
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
"پروردگارم، مهربان من،
از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!
در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است
و هر زمزمه اي بانگ عزايي
و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي،
رنج زاي گسترده اي.
در هراس دم مي زنم.
در بي قراري زندگي مي كنم.
و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است.
اين حوران زيبا و قلمان رعنا
همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند،
اما خود من بي پاسخ مانده ام.
هيچ كس، هيچ چيز
در اين جا "به خود" هيچ نيست.
"بودن من" بي مخاطب مانده است.
من در اين بهشت،
همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.
"تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود
در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!
"كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"!
دردم درد "بي كسي" بود
از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!
در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است
و هر زمزمه اي بانگ عزايي
و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي،
رنج زاي گسترده اي.
در هراس دم مي زنم.
در بي قراري زندگي مي كنم.
و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است.
اين حوران زيبا و قلمان رعنا
همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند،
اما خود من بي پاسخ مانده ام.
هيچ كس، هيچ چيز
در اين جا "به خود" هيچ نيست.
"بودن من" بي مخاطب مانده است.
من در اين بهشت،
همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.
"تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود
در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!
"كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"!
دردم درد "بي كسي" بود
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
حلاج شهرم
کسی نمی داند که زبانم چیست؟
که دردم چیست؟
که عشقم چیست؟
که دینم چیست؟
که زندگیم چیست؟
که جنونم چیست؟
که فغانم چیست؟
که سکوتم چیست؟
ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام.
تو را پیش از این ندیده ام
پیش از این.دور از تو در اقلیم دیگری می زیسته ام
کسی نمی داند که زبانم چیست؟
که دردم چیست؟
که عشقم چیست؟
که دینم چیست؟
که زندگیم چیست؟
که جنونم چیست؟
که فغانم چیست؟
که سکوتم چیست؟
ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام.
تو را پیش از این ندیده ام
پیش از این.دور از تو در اقلیم دیگری می زیسته ام
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
مجموعه نسبتاً کامل آثار دکتر شریعتی
با تشکر از محمود
لینک دانلود: http://www.ourdesign.ws/up/book/shariaty/shariaty.zip
حجم : 9.43 مگابایت
با تشکر از محمود
لینک دانلود: http://www.ourdesign.ws/up/book/shariaty/shariaty.zip
حجم : 9.43 مگابایت
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان