دکتر علي شريعتي
من از 2 کار نفرت دارم: يکي درد دل کردن است که کار شبه مردهاست و يکي هم از خود دفاع کردن، براي تبرئه جوش زدن که کار مستضعفين است، آدم هاي سست. شجاع به همدرد نيازمند نيست، از ناله شرم دارد.
مرد پاک را نيز زندگي و زمان تنها نميگذارند. زندگيش از او دفاع مي کند، زمان تبرئه اش مي کند.
پليدان هرگز پاکدامني را نتوانند آلود، هرچند سنگ ها را بسته و سگ هارا رها کرده باشند!
اما يک نوع ناله است که چيز ديگريست!!!.
ناله غم و غصه و گرفتاري و قرض و از دست عقده دارها و "زوزيست ها "و " زرزيست ها " و دشمني هاي اين و آن و آزار اينجا و آنجا نيست. ناله ضعف و عجز نيست، ناله مرد است.
آنچنانکه شير در شب هاي عظيم کوهستان مينالد، آنچنانکه علي در شب هاي پهناور نخلستان مي نالد. اين ناله غربت است، گريستن در زير آوار زندگي کردن!
" اشک هائي که آدمي در اين گردونه "باز پيدائي " حيات ريخته است از آب همه اقيانوس ها بيشتر است" ... راست است بودا ... راست است بودا. راست.
دکتر علي شريعتي
هرچند که ترديد ندارم روحش شاد است اما باز نيز به رسم ادب مي گوئيم "روحش شاد".
مرد پاک را نيز زندگي و زمان تنها نميگذارند. زندگيش از او دفاع مي کند، زمان تبرئه اش مي کند.
پليدان هرگز پاکدامني را نتوانند آلود، هرچند سنگ ها را بسته و سگ هارا رها کرده باشند!
اما يک نوع ناله است که چيز ديگريست!!!.
ناله غم و غصه و گرفتاري و قرض و از دست عقده دارها و "زوزيست ها "و " زرزيست ها " و دشمني هاي اين و آن و آزار اينجا و آنجا نيست. ناله ضعف و عجز نيست، ناله مرد است.
آنچنانکه شير در شب هاي عظيم کوهستان مينالد، آنچنانکه علي در شب هاي پهناور نخلستان مي نالد. اين ناله غربت است، گريستن در زير آوار زندگي کردن!
" اشک هائي که آدمي در اين گردونه "باز پيدائي " حيات ريخته است از آب همه اقيانوس ها بيشتر است" ... راست است بودا ... راست است بودا. راست.
دکتر علي شريعتي
هرچند که ترديد ندارم روحش شاد است اما باز نيز به رسم ادب مي گوئيم "روحش شاد".
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
رسالتی غیبی
با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود.
نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت.
کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم.
گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است. گویی بیمار رنجوری را می برد.
گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ...
اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟
اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.
« دکتر علی شریعتی »
با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود.
نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت.
کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم.
گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است. گویی بیمار رنجوری را می برد.
گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ...
اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟
اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.
« دکتر علی شریعتی »
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
با لاله كه گفت ...
از ديده بجاي اشك خون مي آيد دل خون شد و از ديده برون مي آيد
دل خون شد از اين غصه كه از قصه عشق مي ديد كه آهنگ فسون مي آيد
مي رفت و دو چشم انتظارم بر راه كان عمر كه رفت باز چون مي آيد
با لاله كه گفت حال مارا كه چنين دلسوخته و غرقه به خون مي آيد
كوتاه كن اين قصه جانسوز اي شمع كز صحبت تو بوي جنون مي آي
ارزش عميق هرکسي به اندازه حرفهايي است که براي نگفتن دارد.
-- خدايا عقيده ام را از دست عقده ام مصون بدار.
-- آنان که غني ترند محتاج ترند.
-- مسووليت زاده توانايي نيست زاده آگاهي است و زاده انسان بودن.
-- استوار ماندن و زير هرباري نرفتن دين من است.
-- قدرت نيازمند کسي است که در برابرش رام گردد.
-- غرور در جستجوي غروري است که آنرا بشکند.
-- هر کس را نه بدان گونه که هست احساسش ميکنند بلکه بدانگونه که احساسش ميکنند هست.
-- قلم وديعه عشق و امانت آدم در زبان خداست.
--دوست داشتن در دريا شنا كردن است
و
عشق در دريا غرق شدن
--گریستن خوب نیست ... مگر بشود جوری گریست که چشمها نفهمند
--در این مثنوی بزرگ طبیعت مصراعی ناتمامیم, بودنمان انتظار یک بیت شدن
--خدایا به من تحمل عقیده مخالف ارزانی کن
-- خدايا عقيده ام را از دست عقده ام مصون بدار.
-- آنان که غني ترند محتاج ترند.
-- مسووليت زاده توانايي نيست زاده آگاهي است و زاده انسان بودن.
-- استوار ماندن و زير هرباري نرفتن دين من است.
-- قدرت نيازمند کسي است که در برابرش رام گردد.
-- غرور در جستجوي غروري است که آنرا بشکند.
-- هر کس را نه بدان گونه که هست احساسش ميکنند بلکه بدانگونه که احساسش ميکنند هست.
-- قلم وديعه عشق و امانت آدم در زبان خداست.
--دوست داشتن در دريا شنا كردن است
و
عشق در دريا غرق شدن
--گریستن خوب نیست ... مگر بشود جوری گریست که چشمها نفهمند
--در این مثنوی بزرگ طبیعت مصراعی ناتمامیم, بودنمان انتظار یک بیت شدن
--خدایا به من تحمل عقیده مخالف ارزانی کن
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
Re: دکتر علي شريعتي
کتاب "مخاطب های آشنای" شریعتی رو اگه کسی آن لاین جائی رو میشناسه برای دانلودش یه خبری بهم بده.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
Re: دکتر علي شريعتي
خدايا:به من قدرت تحمل عقيده "مخالف" ارزاني کن.
خدايا:مرا همواره اگاه وهوشيار دار تا پيش ازشناختن درست وکامل کسي يا فکري مثبت يا منفي قضاوت نکنم.
خدايا:جهل اميخته باخودخواهي و حسد مرا رايگان ابزار قتاله دشمن براي حمله به دوست نسازد.
خدايا:شهرت مني را که:"ميخواهم باشم" قرباني مني که " ميخواهند باشم" نکند.
خدايا:مرا به خا طر حسد کينه و غرض عمله اماتور مگردان.
خدايا:خودخواهي را چندان درمن بکش يا درمن برکش تاخودخواهي ديگران را احساس نکنم واز ان در رنج نباشم.
خدايا:مرا در ايمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصيان مطلق« باشم
لذت ها را به بندگان حقيرت بخش و دردهاي عزيز بر جانم ريز.
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
Re: دکتر علي شريعتي
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
دکتر علی شریعتی از دیدگاه سید محمد خاتمی این است که شریعتی یک انقلابی مسلمان است که آرام نشستن را هنگامی که جهان انسانی در اثر حاکمیت بیداد و دروغ وسلطه فرهنگ زور وفقر وسکوت، دچار نا آرامی است بر خود حرام می داند و می کوشد تا دیگران را نیزبه فریاد و حرکت وا داردو راهنمای حرکت وا دارد و راهنمای حرکت او نیز اسلام است ؛اما اسلامی نا آلوده به غرض ها و مرضهای ناشی از " بد دینی و بی دینی "و تلاش میکند که این نکته را به اثبات برساند که :
"که هر عیبی که هست ازمسلمانی ماست"
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
دکتر علی شریعتی از دیدگاه سید محمد خاتمی این است که شریعتی یک انقلابی مسلمان است که آرام نشستن را هنگامی که جهان انسانی در اثر حاکمیت بیداد و دروغ وسلطه فرهنگ زور وفقر وسکوت، دچار نا آرامی است بر خود حرام می داند و می کوشد تا دیگران را نیزبه فریاد و حرکت وا داردو راهنمای حرکت وا دارد و راهنمای حرکت او نیز اسلام است ؛اما اسلامی نا آلوده به غرض ها و مرضهای ناشی از " بد دینی و بی دینی "و تلاش میکند که این نکته را به اثبات برساند که :
"که هر عیبی که هست ازمسلمانی ماست"
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
Re: دکتر علي شريعتي
فرازی از وصیت نامه دکتر علی شریعتی
فرزندم! تو میتوانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی.
اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد
و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است،
که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد
و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد.
رفاه، خوشبختی، موفقیتهای روزمره زندگی و خیلی چیزهای دیگر به آن صدمه میزند.
تو هر چه میخواهی باشی باش اما … آدم باش.
اگر پیاده هم شدهاست سفر کن. در ماندن، میپوسی.
هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسانها و تمدنها است.
اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفتهای، کر باز گشتهای.
افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است.
در اروپا مثل غالب شرقیها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان.
این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفتههای ماست.
از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنهای به بیرون میگشایند و پا به درون اروپا میگذارند،
سر از فاضلاب شهر بیرون میآورند حرفی نمیزنم که حیف از حرف زدن است.
اینها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را
با متن راستین اروپا عوضی گرفتهاند.
چقدر آدمهایی را دیدهام که بیست سال در فرانسه زندگی کردهاند و با یک فرانسوی آشنا نشدهاند.
فلان آمریکایی که به تهران میآید و از طرف مموشهای شمال شهر و خانوادههای قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه میشود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کردهاست؟
اگر به اروپا رفتی
اولین کارت این باشد که در خانوادهای اتاق بگیری که به خارجیها اتاق اجاره نمیدهند.
در محلهای که خارجیها سکونت ندارند.
از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش.
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
« کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پیغمبرانهاست.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمیارزد.
نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
(عشق) میتواند تو را از این هر سه محروم کند.
به این هر سه، دنیای بزرگ پنجرهای بگشاید و شاید هم دری …
و من نخستینش را تجربه کردهام و این است که آن را”دوست داشتن” نام کردهام.
که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی میبخشد
و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن میکشاند و خوب شدن.
و هم زیبایی و زیباییها (که کشف میکند،که میآفریند)
چقدر در این دنیا بهشتها و بهشتیها نهفتهاست. اما نگاهها و دلها همه دوزخی است.
همه برزخی است که نمیبیند و نمیشناسد. کورند و کرند.
چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمیشنوند.
همه جیغ و داد و غرغر و نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است!
چقدر مایههای خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفتهاست!
زندگی کردن وقتی معنی مییابد که فن استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی …
تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو میکنم،
تصادف با یکی دو روح فوقالعادهاست،
با یکی دو دل بزرگ،
با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است.
چرا نمیگویم بیشتر؟
بیشتر نیست. «یکی» بیشترین عدد ممکن است.
در پایان این حرفها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت میکنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم
و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است.
… و عزیزترین و گرانترین ثروتی که میتوان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان،
و من تنها اندوختهام این و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم.
… و حماسهام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.
یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود
و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمیشناخت
و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بودهاست که
« شرافت مرد همچون بکارت یک زن است.» اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمیتواند.
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم
و آن «متن مردم» است
و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم.
ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد بردهایم
و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاشهای ماست.
و آخرین سخنم به آنها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی
مرا ناشناخته و قالبی میکوبیدند، این که:
دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود /
در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
Re: دکتر علي شريعتي
بخشی از سخنان شهید مصطفی چمران پس از شهادت دکتر علی شریعتی به این شرح است:
ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطانها و طاغوتها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانینمایان، با دشمنی غربزدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبهرو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» مینامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانتها کردند. رژیم شاه نیز که نمیتوانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود میدید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد.
ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطانها و طاغوتها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانینمایان، با دشمنی غربزدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبهرو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» مینامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانتها کردند. رژیم شاه نیز که نمیتوانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود میدید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد.
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان