کار گاه داستان نويسي

مطالب جالب ادبي فارسي و انگليسي
ارسال پست
نمایه کاربر
کراش
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 136
تاریخ عضویت: چهار شنبه 29 شهریور 1385, 6:54 am

پست توسط کراش » پنج شنبه 6 مهر 1385, 9:35 pm

دوستان سلام من احساس کردم که این انجمن یه تاپیک داستان نویسی کم داره که میتونی سر گرم کننده باشه و هم اینکه کاربرا می تونن استعداد خودشون رو تو داستان نویسی شکوفا کنن( کاربرای عزیز می تونن داستانهای دست نویس خودشون رو به این تاپیک ارسال کنن) خوب اولین داستان کوتاه رو پست میزنم امید وارم خوشتون بیاد
آخرین ويرايش توسط 4 on کراش, ويرايش شده در 0.
به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم

نمایه کاربر
کراش
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 136
تاریخ عضویت: چهار شنبه 29 شهریور 1385, 6:54 am

پست توسط کراش » پنج شنبه 6 مهر 1385, 9:37 pm

- درخت است، تاریخی که نفس می کشد !
هر گاه درختی کهنسال می دید، این جمله را به زبان می آورد. زیست شناسی گمنام بود. سالها قبل، هنگامی که در یکی از شهرهای شمالی مشغول بازدید از نمایشگاه گل و گیاه بودم با او آشنا شدم. آرزوهای بسیاری در سر داشت که یکی شان یافتن ارکیده های سفید بود، هر چند تردید داشت در این سرزمین آنها را بیابد. ولی با این وجود نا امیدی تنها کلمه ای بود که تجربه اش نکرده بود.
از ظاهرش چنین بر می آمد که چیزی در حدود بیست و پنج سالی دارد، ولی آنچه که باعث شگفتی می شد میزان و انبوه تجربه و معلوماتش بود. چهره ی ساده و مهربانش گاه مرموز می نمود که بدون شک تنها می توانست وام دار از چشمان سبز دوست داشتنی اش باشد. دیدگانی که گویی نه بر سطح بلکه اعماق را می نگریست.
ولی او به راستی صندوقچه ی رازی با خود داشت، صندوقچه ای که بالاخره پس از سالها آشنایی، درش گشوده شد. پیوند دوستی مان عمیق تر شده بود و من توانسته بودم با همه بی تجربگی ام از بسیاری از امتحاناتی که تنها می اندیشیدم آموزش و یادآوری های دوستانه ای بیش نباشد، سر بلند بیرون آیم.
در سفری که تنها می توانم به یاد ماندنی اش بنامم، نه شاد و نه غم انگیز، همچون فصل پاییز که در اواسط آن طی طریق آغاز کردیم. زمانی که قدم در بیشه های رنگ پریده گذاشتیم. با ورود دومین و آخرین از شگفتی های زندگی ام، او در نهایت سرور و شادکامی مرا با مرد سبز شش هزار ساله آشنا کرد.
مردی که بعد ها دانستم، نتیجه یک لقاح مصنوعی بین آدمی و گیاه بود، که همچون درخت می زیست، ابدی بود و سبز ... کسی که بارها از وجودش بدون اشاره به انبوه جزئیات وصف ناشدنی، سخن گفته بود و تنها پدر می نامیدش !
آری، دوستی که بیست و پنج ساله می پنداشتمش، دویست سال پس مرگ مادر فانی اش زیسته بود و هم اکنون تنها فرزند و دخترک خردسال پدر شش هزار ساله اش بود. هر چند در این دیدار، به یقین دانستم، بیشتر از پدر بلند قامت سبز، خصوصیات مادرش را به ارث برده. هر چند عمر و چشمانی که نه بر سطح بلکه اعماق را می نگریست از برای پدرش بود.

به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » جمعه 7 مهر 1385, 6:55 pm

خیلی ایده ی جالبیه من هم می خواستم همچین تاپیکی بزنم :wink:
این داستانو خودت نوشتی؟
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
کراش
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 136
تاریخ عضویت: چهار شنبه 29 شهریور 1385, 6:54 am

پست توسط کراش » شنبه 8 مهر 1385, 11:50 am

تقریبا میشه گفت اره به یاد کتاب محبوب نو جوانی مرد سبز شش هزار ساله
(خواهشا فقط داستانهاتون رو اینجا پست بزنید)
به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » یک شنبه 9 مهر 1385, 9:43 am

خیلی خوب بود کراش :roll:
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » شنبه 15 مهر 1385, 9:39 pm

داستان من هم که فکر کنم خوندین تو 360 خوشحال می شم نقدش کنید :wink:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 14 خرداد 1386, 8:42 am

زن و شوهر جوان سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند .
آنها از صمیم قلب همدیگر رو دوست داشتند .
زن جوان : یواشتر برو ، من میترسم !
مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره !
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم !
مرد جوان : خب ولی اول باید بگی که دوستم داری .
زن جوان : دوست دارم ، حالا میشه یواشتر برونی ؟
مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خب حالا میشه یواشتر برونی ؟
مرد جوان : باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه .
روز بعد روزنامه ها نوشتند : برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند ، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » دو شنبه 14 خرداد 1386, 8:44 am

البته من این داستانو تو وبلاگ 360 گذاشته بودم. یه بار دیگه گذاشتم برا اونایی که وبلاگمو نخوندن :wink:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » جمعه 15 تیر 1386, 9:53 am

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .ا
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند ...

نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » جمعه 22 تیر 1386, 11:03 pm

روزي روزگاري ، پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان ، رنگارنگ و عالي و در يك كلام ، حيواني مستقل و آماده ي پرواز ، در آزادي كامل، هر كس آن را در حين پرواز ميديد ، خوشحال ميشد. روزي زني چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالي كه دهانش از شدت شگفتي باز مانده بود ، با قلبي پر تپش و با چشماني درخشان از شدت هيجان ، به پرواز پرنده مينگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنند... و زن پذيرفت... هر دو با هماهنگي كامل به پرواز در آمدند... زن ، پرنده را تحسين مي كرد ، ارج مينهاد و ميپرستيد.. ولي در عين حال ، ميترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دور دست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود و يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز در آيد... زن احساس حسادت كرد... حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد.

انديشيد : برايش تله ميگذارم. اين بار كه پرنده بيايد ، ديگر اجازه نمي دهم برود. پرنده هم كه عاشق شده بود ، روز بعد بازگشت ، به دام افتاد و در قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست. همه ي هيجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان مي دادو آن ها به او ميگفتند:تو همه چيز داري!

ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست. پرنده كاملا در اختيار زن بود و ديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت. بنابراين علاقه ي او به حيوان ، به تدريج از بين رفت. پرنده نيز بدون پرواز ، زندگي بيهوده اي را ميگذراند و در نتيجه ، به تدريج تحليل رفت .، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد و ديگر موقع غذا دادن و تميز كردن قفس ، كسي به او توجه نميكرد.سرانجام ، روزي پرنده مُرد. زن دچار اندوه فراواني شد و همواره به آن حيوان مي انديشيد، ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده را خوشحال در ميان ابرها و در حال پرواز ديده بود.اگر زن اندكي دقت ميكرد ، به خوبي متوجه مي شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرد و برايش هيجان به ارمغان آورد ، آزادي آن حيوان و انرژي بال هايش در حال حركت كردن بود، نه جسم ساكنش.بدون حضورپرنده ، زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت و سرانجام ، روزي مرگ زنگ خانه ي او را به صدا در آورد. از مرگ پرسيد:- چرا به سراغ من آمده اي؟! مرگ پاسخ داد:- براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمانها پرواز كني . اگر اجازي ميدادي به آزادي برود و بازگردد ، هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن و ملاقات با آن پرنده ، به من نياز داري...
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند ...

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

پست توسط Ahmaad » یک شنبه 24 تیر 1386, 9:31 pm

اینجا همه داستان هایی رو می ذارن که خودشون نوشتن ؟؟
تصویر

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » دو شنبه 25 تیر 1386, 12:38 am

انگارى

:shock:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » سه شنبه 26 تیر 1386, 6:51 am

abri نوشته شده:انگارى

:shock:

نه :)
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند ...

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

پست توسط abri » سه شنبه 26 تیر 1386, 2:03 pm

اهاااان!
:D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
Elham
آخرشه !
آخرشه !
پست: 931
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm

پست توسط Elham » جمعه 29 تیر 1386, 9:51 pm

يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي کرد.
يه دختر با يه مانتوي سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود.
تنها نبود... با يه پسر با موهاي بلند و قد کشيده.
چشماي دختر عجيب تکونش داد... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد
و يادش رفت چي داره مي‌زنه.
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
احساس کرد همه چيش به هم ريخته.
دختر داشت مي‌خنديد و با پسري که روبروش نشسته بود حرف مي‌زد.
سعي کرد به خودش مسلط باشه.
يه ملودي شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن.
نمي‌تونست چشاشو ببنده
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي‌کرد.
سعي کرد قشنگ‌ترين اجراشو داشته باشه... فقط براي اون.
دختر غرق صحبت بود و مدام مي‌خنديد.
و اون داشت قشنگ‌ترين آهنگي رو که ياد داشت براي اون مي‌زد.
يه لحظه چشاشو بست و سعي کرد دوباره خودش باشه.. ولي نتونست.
چشاشو که باز کرد دختر نبود
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد.
ولي اثري از دختر نبود.
نشست، غمگين‌ترين آهنگي رو که بلد بود، کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
چشماشو بست و سعي کرد همه چيزو فراموش کنه.
شب بعد همون ساعت
وقتي که داشت جاي خالي دختر رو نگاه مي‌کرد دوباره اونو ديد.
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر.
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن.
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو،
مثل شب قبل با تموم وجود زد.
احساس مي‌کرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه.
چقدر آرامش بخشه.
اون هيچ چي نمي‌خواست.. فقط دوس داشت براي
گوشاي اون دختر انگشتاي کشيده شو روي پيانو بکشه.
ديگه نمي‌تونست چشماشو ببنده.
به دختر نگاه مي‌کرد و با تموم احساسش فضاي کافي شاپ.
شب هاي متوالي همين طور گذشت. رو با صداي موسيقي پر مي‌کرد
هر روز سعي مي‌کرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه.
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي‌کرد.
ولي اين براش مهم نبود.
از شادي دختر لذت مي‌برد.
و بدترين شباش شباي نيومدن اون بود.

سه شب بود که اون نيومده بود.
سه شب تلخ و سرد.
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد... احساس کرد دوباره زنده شده
و صداي موسيقي با قطره‌هاي اشکش مخلوط مي‌شد.
دو باره نتهاي موسيقي از دلش به نوک انگشتاش پر مي‌کشيد
.
اون شب دختر غمگين بود.
پسربا صداي بلند حرف مي‌زد و دختر آروم اشک مي‌ريخت.
سعي کرد يه موسيقي آروم بزنه... دل توي دلش نبود.
دوس داشت از جاش بلن شه و با انگشتاش اشکاي دخترو از صورتش پاک کنه.
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي که مي‌زد خلاصه مي‌کرد.
نمي‌تونست گريه دختر رو ببينه.
چشماشو بست و غمگين‌ترين آهنگشو
به خاطر اشک‌هاي دختر نواخت.
همه چيشو از دست داده بود.
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشماي دختري که نمي‌شناخت خلاصه شده بود.
يه جور بغض بسته سخت...
يه نوع احساسي که نمي‌شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي‌سوزوند.
قرار نبود که عاشق بشه...
عاشق کسي که نمي‌شناخت.
ولي شده بود... بد جورم شده بود.
احساس گناه مي‌کرد.
ولي چاره‌اي هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول...
فقط براي اون مي‌زد.
يک ماه ازش بي‌خبر بود.
يک ماه که براش يک سال گذشت.
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت.
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي‌گشت.
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود.
ضعيف شده بود... با پوست صورت کشيده و چشماي گود افتاده...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود.
يه بار نه... براي هميشه.
اون شب... بعد از يه ماه... وقتي که داشت بازم با چشماي بسته
و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون مي‌داد...
دختر با همون پسراز در اومد تو..
نتونست ازجاش بلند نشه ..
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش.
بغضش داشت مي‌شکست و تموم سعيشو مي‌کرد که خودشو نگه داره.
دلش مي‌خواست داد بزنه... تو کجايي بي‌رحم.
دوباره نشست و سعي کرد توي سلولاي به هم ريخته مغزش
، نتهاي شاد و پر انرژي رو جمع کنه...
و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه
و شروع کرد.
دختر و پسر همون جاي هميشگي نشستن.
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشک و خالي هم بهش نکرد.
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون
و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد.
يه لحظه انگشتاش بي‌حرکت موند و دلش از توي سينه‌ش لغزيد پايين.
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
.
سعي کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت.
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي کرد.
- ببخشيد اگه مي‌شه يه آهنگ شاد بزنيد... به خاطر ازدواج من و سامان.... امکان داره ؟
صداش در نمي‌اومد.
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه:
- حتما..
يه نفس عميق کشيد و شادترين آهنگي رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون...
مثل هميشه...
فقط براي اون زد.
اما هيچکس اون شب
از لابه‌لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشک‌هاي گرم اونو که از زير پلک‌هاش دونه دونه مي‌چکيد ببينه
پلک‌هايي که با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره..
دختر مي‌خنديد
پسر مي‌خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمي‌ديد
آروم و بي صدا
پشت نت‌هاي شاد موسيقي
بغض شکسته شو توي سينه رها مي‌کرد
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می مانند ...

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان