صفحه 1 از 1

ارسال شده: چهار شنبه 5 مهر 1385, 11:55 am
توسط soheil
فکر کن که يه دنيای خالی وجود داره.
يه فضای کاملا سفيد.
و فقط تو در اون دنيا هستی.
چی کار می کنی؟
من فقط راه ميرم. انقدر راه ميرم تا آخر اين دنيای خسته کننده رو پيدا کنم.
ولی اين دنيا که آخری نداره.
خودت هم خوب می دونی که اين دنيا هيچ انتهايی نداره.
خيلی ها سعی کردند که کمکت کنند ولی هيچ وقت به خودشون اين زحمت رو ندادند که از دنيای خودشون بيرون بيان و دست تو رو تو اين دنيا بگيرن و راه رو به تو نشون بدن.
اگر راهی وجود داشته باشه.
شايد هم راهی وجود نداره ولی همين که يکی باشه که بهت آرامش بده و بتونی حرفهات رو بهش بزنی و اين تنهايی رو توی اين دنيايی که هيچ چيزی توش وجود نداره از بين ببری خيلی خوبه.
شايد اصلا هدفت هم توی اين دنيای خالی همين باشه که يکی در کنارت باشه.
تمام ترس ها رو از بين می بره. تمام ناراحتی ها رو از بين می بره.
يکدفه يکی رو می بينی که مثل تو توی اين دنيا گير افتاده.
چه حسی بهت دست می ده؟
احساس می کنی که ديگه تنهايی تموم شده. از اين به بعد يکی ديگه هست که می تونه اين سختی راه رو برای تو از بين ببره. و بر عکس.
می تونيد با هم راه درست رو انتخاب کنيد. يا حداقل خيلی از راه های غلط رو نمی ريد...

ارسال شده: چهار شنبه 5 مهر 1385, 11:56 am
توسط soheil
یه دست نوشته ی دیگه....
.
بخونید نظرتون رو هم بگید...

ارسال شده: چهار شنبه 5 مهر 1385, 12:20 pm
توسط TNZ
منم گاهی احساسا تنهایی می کنم ولی همین که یادم میافته یه خدایه مهربون دارم که هیچ وقت تنهام نمی ذاره می فهمم که دیگه تنها نیستم

ارسال شده: چهار شنبه 5 مهر 1385, 1:50 pm
توسط hamideht
خیلی عالی بود سهیل از تو بعیده این چیزا
اما واقعا" عالیه
ما هیچوقت تنها نیستیم خدا هست دوستای خوب هستند

ارسال شده: جمعه 7 مهر 1385, 7:38 pm
توسط TNZ
نه بابا سهیل خیلی هنرمنده