زيباترين قلب

مطالب جالب ادبي فارسي و انگليسي
ارسال پست
نمایه کاربر
Genius
تازه اولاشه
تازه اولاشه
پست: 30
تاریخ عضویت: چهار شنبه 11 مرداد 1385, 11:53 am
محل اقامت: xbyter@yahoo.com
تماس:

پست توسط Genius » دو شنبه 6 شهریور 1385, 6:11 am

زيباترين قلب
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد . جمعيت زياد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي

دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر

انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد

كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي

از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .

اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود .

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 7 شهریور 1385, 8:51 pm

خیلی زیبا بود لذت بردم
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
Genius
تازه اولاشه
تازه اولاشه
پست: 30
تاریخ عضویت: چهار شنبه 11 مرداد 1385, 11:53 am
محل اقامت: xbyter@yahoo.com
تماس:

پست توسط Genius » چهار شنبه 8 شهریور 1385, 5:21 am

خواهش ميكنم. اميدوارم بتونم مطالب جالبتري بنويسم تا هميشه همه اميدوار و سرزنده باشند.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

پست توسط TNZ » چهار شنبه 8 شهریور 1385, 6:48 pm

بر سر دوراهي

تهيه و تنظيم از مكابيز ( بر اساس داستان واقعي از زندگي خ. ق از تهران )

تازه ديپلمم رو گرفته بودم و هنوز خاطرات مدرسه رهايم نكرده بود كه يك روز خيلي اتفاقي توي كوچه با مهناز برخورد كردم . مهناز همكلاسي قديمي ام بود .يك عالمه خاطره از دوران زيباي مدرسه داشتيم . دوراني كه همه چيز پاك و معصوم و پر از شرارت و شيطنت بود . انقدر گل گفتيم و گل شنفتيم كه اصلا نفهميدم كي به خانه ي مهناز رسيديم . مهناز زنگ زد و پسر جواني كه خيلي هم خوش تيپ بود و چشمان آبي درشتي داشت در را باز كرد . من داخل خانه رفتم و با شهرام مشغول صحبت شدم . نجابت از چشمهاي درشت ابي اش مي باريد . چشمهايي كه مسبب همه بدبختي هاي بدي من در زندگي بود . همانجا تصميم گرفتم با شهرام ( بعدها فهميدم پسرخاله ي مهناز است ) ازدواج كنم . ازدواج ما زبانزد فاميل بود و ما خيلي زندگي عاشقانه اي داشتيم . تا اينكه شهرام رفت و يك زن ديگر به اسم ناصر گرفت . ناصر زن بسيار زشتي بود كه لباسهاي سكسي مي پوشيد و به خودش عطر ميزد و از اين طريق هر روز شهرام را بيشتر عاشق خودش مي كرد .من اما دختر ساده و بي آلايشي بودم و با شلوار كردي و زير پيراهن مردانه آستين دار توي خانه راه مي رفتم .خلاصه شهرام و ناصر يك دل نه صد دل عاشق هم شدند . من هم خيلي ناراحت بودم و از زور ناراحتي خود كشي كردم و در ميان غم و اندوه خانواده ي بيچاره ام به خاك سپرده شدم . شهرام و ناصر هم به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كردند و حاصل زندگيشان سه دختر و يك پسر به نامهاي منصور ، اكرم ، فاطمه ، آناكارنينا و خاتمي است . اكرم و آناكارنينا تشكيل خانواده داده اند و منصور و فاطمه دانشجوي سال اول دانشگاه دولتي هستند و مايه ي فخر خانواده شان مي باشند . خاتمي هم دو دوره رييس جمهور ايران شد اما فعلا بيكار است . حالا هم بر سر دوراهي مانده ام . از خوانندگان مي خواهم به من بگويند چه كنم ؟
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
hamideht
گروه وب سايت
گروه وب سايت
پست: 5034
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am

پست توسط hamideht » سه شنبه 21 شهریور 1385, 2:28 pm

:shock:چه باحال
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است

نمایه کاربر
soheil
آخرشه !
آخرشه !
پست: 645
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
تماس:

پست توسط soheil » چهار شنبه 22 شهریور 1385, 10:22 pm

اولش خیلی خنده دار بود...
ولی آخرش خیلی بی مزه شد...
خوشم نیومد اصلا...
.
مطلب genius خیلی خوب بود...
سمیه باید یاد بگیره...
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از خرابی لانه اش نمی هراسد
<soheil>

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان