حرف هاي قشنگ
Re: حرف هاي قشنگ
چهار شمع به آرامی می سوختند.محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شندیده می شد .
شمع اول گفت: من صلح نام دارم ! بنابراین هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که به زودی خاموش خواهم شد پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت:من ایمان نام دارم و احساس می کنم که وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم وقتی سخنش به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت به شمع سوم رسید. او با ناراحتی گفت: نام من عشق است من دیگر قدرت روشن ماندن را ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند مردم عشق ورزیدن به نزدیکانشان را فراموش کرده اند .طولی نکشید که او هم خاموش شد.
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شده اند. پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شما چرا خاموشید؟ مگر قرار نبود تا وقتی تمام می شوید روشن بمانید ؟ و سپس شروع به گریه کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت: نگران نباش .تا زمانی که من هستم می توانی به وسیله ی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی نام من امید است...
شمع اول گفت: من صلح نام دارم ! بنابراین هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که به زودی خاموش خواهم شد پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت:من ایمان نام دارم و احساس می کنم که وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم وقتی سخنش به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت به شمع سوم رسید. او با ناراحتی گفت: نام من عشق است من دیگر قدرت روشن ماندن را ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند مردم عشق ورزیدن به نزدیکانشان را فراموش کرده اند .طولی نکشید که او هم خاموش شد.
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شده اند. پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شما چرا خاموشید؟ مگر قرار نبود تا وقتی تمام می شوید روشن بمانید ؟ و سپس شروع به گریه کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت: نگران نباش .تا زمانی که من هستم می توانی به وسیله ی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی نام من امید است...
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
Re: حرف هاي قشنگ
اینا کِی با این پسره قرار گذاشته بودن تا وقتی تموم نشدن روشن بمونن که ما نفهمیدیم؟
در ضمن اگه شمعی رو دوست داشته باشی باید خاموش نگهش داری
در ضمن اگه شمعی رو دوست داشته باشی باید خاموش نگهش داری
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
- bodesheshom
- خيلي پيشرفت كرده
- پست: 148
- تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 6:07 pm
- محل اقامت: Tehran
Re: حرف هاي قشنگ
هر چی آرزوی خوبه مال تو
هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منمو حسرت با تو ما شدن
تویی بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه؟
اول دو راهی آشنا شدن؟؟!!
هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منمو حسرت با تو ما شدن
تویی بدون من رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه؟
اول دو راهی آشنا شدن؟؟!!
When you have nothing important or interesting to say, dont let anyone persuad you to say it
Re: حرف هاي قشنگ
شما متوجه منظور متن نشدیhadi نوشته شده:اینا کِی با این پسره قرار گذاشته بودن تا وقتی تموم نشدن روشن بمونن که ما نفهمیدیم؟
در ضمن اگه شمعی رو دوست داشته باشی باید خاموش نگهش داری
منظور اینه که اگه تو زندگی امید باشه، هرچی رو که از دست داده باشی می تونی به دست بیاری
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
Re: حرف هاي قشنگ
امام علی سلام الله علیه:
آفرین بر حسادت! چه عدالت پیشه است! پیش از همه صاحب خود را میکشد.
آفرین بر حسادت! چه عدالت پیشه است! پیش از همه صاحب خود را میکشد.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
Re:
و تو تشكر نكردی
وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشكر كردی.
▪ وقتی یكساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه كردن در تمام طول شب از او تشكر كردی.
▪ وقتی دو ساله بودی، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار كردن از دستش، وقتی صدایت می كرد، از او تشكر می كردی.
▪ وقتی سه ساله بودی، او با عشق برایت غذا می پخت؛ تو با انداختن بشقابت روی زمین و كثیف كردن رومیزی از او تشكر كردی.
▪ وقتی چهار ساله بودی، او برای تو مدادرنگی هدیه خرید و تو با نقاشی روی در و دیوار از او تشكر كردی.
▪ وقتی پنج ساله شدی، او در میهمانی ها و جشن ها برایت لباس های زیبا می خرید و تو با پریدن در گودال پر از گل و لای از او تشكر كردی.
▪ وقتی شش ساله شدی، او تو را تا مدرسه همراهی می كرد و تو با فریاد «من مدرسه نمی روم» از او تشكر كردی.
▪ وقتی هفت ساله شدی، او برایت یك توپ فوتبال جایزه خرید و تو با پرت كردن آن به سوی شیشه همسایه، از او تشكر كردی.
▪ وقتی هشت ساله شدی، او به تو در تهیه بستنی كمك كرد و تو با كثیف كردن همه ظرف های آشپزخانه از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۹ ساله شدی، او تو را در كلاس نقاشی و موسیقی ثبت نام كرد و تو با تمرین نكردن، از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۰ ساله بودی، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشی و از آنجا به میهمانی تولد دوستت می برد و تو با بیرون پریدن از ماشین و خداحافظی نكردن از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۱ ساله شدی، او تو و دوستانت را به سینما می برد و تو از او می خواستی تا در ردیف دیگری بنشیند.
▪ وقتی ۱۲ ساله بودی، او از تو می خواست تا دیروقت فوتبال نگاه نكنی و تو منتظر بودی او بخوابد تا راحت تلویزیون نگاه كنی.
▪ وقتی ۱۳ ساله بودی، او از تو می خواست تا موهایت را مرتب كنی و تو با عوض كردن دائمی مدل موهایت از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۴ ساله شدی، به اردوی تابستانی رفتی و فراموش كردی به او حتی یك تلفن بزنی.
▪ وقتی ۱۵ ساله شدی، او با خستگی از محل كار به خانه می آمد و در انتظار یك «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روی او قفل می كردی.
▪ وقتی ۱۶ ساله بودی و او منتظر یك تلفن مهم از دوست بیمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنی با دوستت بودی.
▪ وقتی ۱۷ ساله شدی و او به تو اجازه داد كه با دوستانت به گردش بروی تو با دیر بازگشتن به خانه بدون هیچ اطلاعی، از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۸ ساله شدی او در مراسم فارغ التحصیلی تو گریست و تو با خوش گذراندن و عكس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشكر كردی.
تو همچنان بزرگ شدی و همچنان از او بابت این همه لطف، حتی یكبار تشكر نكردی.
با این وجود او هنوز بهترین دوست توست.
او هنوز مادر توست!
وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشكر كردی.
▪ وقتی یكساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه كردن در تمام طول شب از او تشكر كردی.
▪ وقتی دو ساله بودی، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار كردن از دستش، وقتی صدایت می كرد، از او تشكر می كردی.
▪ وقتی سه ساله بودی، او با عشق برایت غذا می پخت؛ تو با انداختن بشقابت روی زمین و كثیف كردن رومیزی از او تشكر كردی.
▪ وقتی چهار ساله بودی، او برای تو مدادرنگی هدیه خرید و تو با نقاشی روی در و دیوار از او تشكر كردی.
▪ وقتی پنج ساله شدی، او در میهمانی ها و جشن ها برایت لباس های زیبا می خرید و تو با پریدن در گودال پر از گل و لای از او تشكر كردی.
▪ وقتی شش ساله شدی، او تو را تا مدرسه همراهی می كرد و تو با فریاد «من مدرسه نمی روم» از او تشكر كردی.
▪ وقتی هفت ساله شدی، او برایت یك توپ فوتبال جایزه خرید و تو با پرت كردن آن به سوی شیشه همسایه، از او تشكر كردی.
▪ وقتی هشت ساله شدی، او به تو در تهیه بستنی كمك كرد و تو با كثیف كردن همه ظرف های آشپزخانه از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۹ ساله شدی، او تو را در كلاس نقاشی و موسیقی ثبت نام كرد و تو با تمرین نكردن، از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۰ ساله بودی، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشی و از آنجا به میهمانی تولد دوستت می برد و تو با بیرون پریدن از ماشین و خداحافظی نكردن از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۱ ساله شدی، او تو و دوستانت را به سینما می برد و تو از او می خواستی تا در ردیف دیگری بنشیند.
▪ وقتی ۱۲ ساله بودی، او از تو می خواست تا دیروقت فوتبال نگاه نكنی و تو منتظر بودی او بخوابد تا راحت تلویزیون نگاه كنی.
▪ وقتی ۱۳ ساله بودی، او از تو می خواست تا موهایت را مرتب كنی و تو با عوض كردن دائمی مدل موهایت از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۴ ساله شدی، به اردوی تابستانی رفتی و فراموش كردی به او حتی یك تلفن بزنی.
▪ وقتی ۱۵ ساله شدی، او با خستگی از محل كار به خانه می آمد و در انتظار یك «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روی او قفل می كردی.
▪ وقتی ۱۶ ساله بودی و او منتظر یك تلفن مهم از دوست بیمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنی با دوستت بودی.
▪ وقتی ۱۷ ساله شدی و او به تو اجازه داد كه با دوستانت به گردش بروی تو با دیر بازگشتن به خانه بدون هیچ اطلاعی، از او تشكر كردی.
▪ وقتی ۱۸ ساله شدی او در مراسم فارغ التحصیلی تو گریست و تو با خوش گذراندن و عكس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشكر كردی.
تو همچنان بزرگ شدی و همچنان از او بابت این همه لطف، حتی یكبار تشكر نكردی.
با این وجود او هنوز بهترین دوست توست.
او هنوز مادر توست!
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
Re:
این متن خییییییییلی قشنگه
مخواه که یکی شویم ...
متن زیر منتخبی است از کتاب "چهل نامه کوتاه به همسرم" نوشته ی زنده یاد نادر ابراهیمی
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد!
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است...
عزیز من!..
...دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست...
بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.
روحش شاد،قلم بسیار زیبایی داشت.
روزی که خبر فوت نادر ابراهیمی رو شنیدم،خیلی ناراحت شدم.
مخواه که یکی شویم ...
متن زیر منتخبی است از کتاب "چهل نامه کوتاه به همسرم" نوشته ی زنده یاد نادر ابراهیمی
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد!
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است...
عزیز من!..
...دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست...
بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.
روحش شاد،قلم بسیار زیبایی داشت.
روزی که خبر فوت نادر ابراهیمی رو شنیدم،خیلی ناراحت شدم.
----->
Re:
تو اگر می دانستی که چه زخمی دارد خنجر از دست رفیقان خوردن از منه خسته نمی پرسیدی : آه ای دوست چرا تنهایی ؟
Re:
vagheanNersi نوشته شده:
در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهر بازی می مونن. از بودن با اونا لذت می بری ولی باهاشون به جایی نمی رسی.
این جمله واقعاً قشنگه
cheghadr ham az iin adama ziyadan
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...
Re:
من عاشق اين شعرم و مي تونم بگم كه اين شعر قشنگترين شعر دنياست.
چون كه اين شعر رو از كسي شنيدم كه بهترين و دوست داشتني ترين انسان روي زمينه (البته براي من)
اشك رازيست،لبخند رازيست،عشق رازيست.
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصّه نيستم كه بگويي،صدا نيستم كه بشنوي
يه چيزي چنان كه ببيني،يه چيزي چنان كه بداني،من درد مشتركم ،مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد،علف با صحرا،ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم.نامت را به من بگو ،دستت را به من بده
حرفت را به من بگو،قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافتم.با لبانت براي همه لب ها سخن گفتم و دستانت با دستان من آشناس.
در خلوت روشن با تو گريستم براي خاطر زندگان و
در گورستان تاريك با تو خواندم زيباترين سرود ها را،
زيرا كه مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند.
دستت را به من بده،دست هاي تو با من آشناس
اي دير يافته با تو سخن ميگويم،بسان ابر كه با طوفان ،بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا ،بسان پرنده كه با بهار،بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد.
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافتم
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناس.
(شاملو)
چون كه اين شعر رو از كسي شنيدم كه بهترين و دوست داشتني ترين انسان روي زمينه (البته براي من)
اشك رازيست،لبخند رازيست،عشق رازيست.
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصّه نيستم كه بگويي،صدا نيستم كه بشنوي
يه چيزي چنان كه ببيني،يه چيزي چنان كه بداني،من درد مشتركم ،مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد،علف با صحرا،ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم.نامت را به من بگو ،دستت را به من بده
حرفت را به من بگو،قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافتم.با لبانت براي همه لب ها سخن گفتم و دستانت با دستان من آشناس.
در خلوت روشن با تو گريستم براي خاطر زندگان و
در گورستان تاريك با تو خواندم زيباترين سرود ها را،
زيرا كه مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بودند.
دستت را به من بده،دست هاي تو با من آشناس
اي دير يافته با تو سخن ميگويم،بسان ابر كه با طوفان ،بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا ،بسان پرنده كه با بهار،بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد.
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافتم
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناس.
(شاملو)
پائولو کوئیلو :
فقط وقتی ما صد در صد از مرگ خود آگاه هستیم
می توانیم صد در صد زندگی کنیم .
فقط وقتی ما صد در صد از مرگ خود آگاه هستیم
می توانیم صد در صد زندگی کنیم .
Re: حرف هاي قشنگ
به قول انیشتین:
«پرسشی که گاه گیجم می کند این است که آیا من دیوانهام یا دیگران؟»
«پرسشی که گاه گیجم می کند این است که آیا من دیوانهام یا دیگران؟»
پاییز هم روزی بهار بود ... مثل من عاشقی بی قرار بود
Re: حرف هاي قشنگ
در دنیایی که همه به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش…
دکتر علی شریعتی
دکتر علی شریعتی
پاییز هم روزی بهار بود ... مثل من عاشقی بی قرار بود
Re: حرف هاي قشنگ
آدم ها را نباید مطمئن کنی از ماندنت، آدم ها وقتی خیالشان راحت شد، از دست می روند.
پاییز هم روزی بهار بود ... مثل من عاشقی بی قرار بود
Re: حرف هاي قشنگ
همیشه به کسی فکر کن که تو را دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری.
شکسپیر
شکسپیر
پاییز هم روزی بهار بود ... مثل من عاشقی بی قرار بود
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان