خاطرات به ياد ماندني

گپ و سرگرمی اعضا
Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

پست توسط Nersi » جمعه 17 اسفند 1386, 4:45 pm

می دونم همه خاطراتی دارن که هیچ وقت یادشون نمی ره و گوشه ی ذهنشون می مونه.دوس دارم شما هم خاطراتی که دوس دارین رو اینجا بگین.خاطراتی که همیشه به یادمون می مونن.خاطراتِ به یاد موندنی. :)

فکر کنم 6 یا 7 سالم بود،همه فامیل خونمون دعوت بودن.بابام بین درگاه اتاق برام یه بارفیکس وصل کرده بود که باهاش بازی کنم،قدم بلند شه.خلاصه اون شب همه مهمون ها مشغول صحبت بودن،منو دختر خاله ی بابام و پسر خاله ی بابام با پسر عموم و چند تا بچه دیگه داشتیم با این میله بارفیکس بازی میکردیم.قرار شد هر کی بیشتر تاب بخوره و نیوفته برنده است.خلاصه اول دختر خاله بابام رفت و یه چند تایی تاب خورد بعد افتاد پایین. نوبت من شد.منم رفتم میله رو گرفتم و شروع کردم به تاب خوردن،همه داشتن به تاب خوردن من نگاه می کردن.دختر خاله ی بابام یه مقدار دختر حسودی بود،تا دید من دارم تاب می خورم و نیوفتادم پایین،آویزون پای من شد.منم که مظلوم،آخه اون موقع ها خیلی گناهکی بودم.هی گفتم پریسا پامو ول کن،ول نمی کرد،آویزون شده بود،دیدم شلوارم داره از پام در میاد گفتم پریسا:شلوارم داره در میاد.خلاصه از ما اصرار از اون انکار.در همین میون دیدم شلوارم داره از پام در میاد،بارفیکس و ول کردم شلوارمو چسبیدم.دیگه حواسم نبود یه زمانی داشتم تاب می خوردم و با دست اون بالا بودم.خلاصه چسبیدن شلوار همانا افتادن با دهن روی درگاه در همانا.هیچ وقت یادم نمی ره دنیا برام سیاه شد بعد دیدم خون که داره از لبم میاد،آخه لبم پاره شد.پریسا از ترسش رفت به بابام گفته بود.بابام اومد من همینجور شلوارمو سفت چسبیده بودم :D ،با صورت رو در گاه در بودم.بابام بلندم کرده بود هی میگفت بابا چرا شلوارتو ول نمی کنی.ول کن،میگفتم نه :D .آقا تا یه ساعت بعد هر کاری کردن من شلوارمو ول کنم ول نمی کردم،دو دستی سفت شلوارموچسبیده بودم(به این میگن غیرتااااااااا) :lol: :lol: :lol: :lol:
-----> :)

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re:

پست توسط mmk » جمعه 17 اسفند 1386, 5:09 pm

بابا دختر ایرونی و غیرتش که میگن اینه

گفتی 6 و 7 سالگی یاد یه خاطره بسیار شیرین افتادم
البته هیچ خاطره ای اون خاطره خره خدا بیامرز نمیشه
ولی اینم یه خاطره ایه
بذارید اول خاطره خر خدا بیامرزو بگم
البته بعضیا میدونن
یادش به خیر
ما خیلی شر بودیم
یه روزی البته یادمه 13 به در بود داشتیم با دایی مونو اون یکی بچه داییم شیطونی میکردیم
اون موقع تازه سیگارت مد شده بود
اقا یه سیگارت به ما دادن گفتن یه کاری کن همه مردم بهت فحش بدن
ماهم عاشق فحشای مردم بودیم اون زمون
(الان خیلی ادم شدم)
خلاصه ما گفتیم خدایا چی کار کنیم؟؟
دیدیم یه خر مشکی (تازه هم بهش رینگ انداخته بودن ) اونور بغل چشمه اب پارک شده بود
ما هم شیطو نلعنتی اغفالمون کرد و اون سیگارت لعنتی رو انداختیم تو گوش خره
اقا و خانمی که شما باشین
این سیگارت از اون سیگارتا بودا
از اون خر صداهاش
اون خر بیچاره بعد از ترکیدن سیگارت چنان نعه ای کشید و زنجیری که به گردنش بوو پاره کردو .....
خر بیچاره موجی شدو عمرشو داد به شماها
ولی عجب سیگارتی بودا
صاحب خر افتاد دنبالمون
دیگه چی بگم
بعد فوت اون خر همه شب کابوس میدیدم
ولی خاطره بودا؟؟؟
از اون خاطره های به یاد موندنی
ولی الانم که دارم میتایپم این خاطره رو
روح اون خره جلو خاطرمه
روحش شاد باشه :cry:
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re:

پست توسط hadi » جمعه 17 اسفند 1386, 5:32 pm

آدم به تعطیلی تو تا حالا ندیدم خداییش :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re:

پست توسط abri » جمعه 17 اسفند 1386, 11:48 pm

:lol:
نرسی جان خاطره باحالی بود!

و اما میثم...فکر کنم خودشم نفهمیده باشه چی گفته ...کار از کرکره و قفل و تریلی و اینا گذشته...
:P
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re:

پست توسط nono » شنبه 18 اسفند 1386, 9:44 am

خیلی باحال بود خاطره هاتون !

نرسی تو از بچگیت با نمک بدی هاااا

منم یکی بگم
همممم یادم نمیاد چیز خاصی بذارین یادم بیاد می گم
آها یادم اومد بهترین خاطرم خاطره ی گم شدنمه:

یادم 4-5 ساله که بودم دبی زندگی می کردیم خواهرم تازه به دنیا اومده بود ! یه روز خانواده عمم اومدن خونمون واسه ناهار بعدناهار قرار شد با هم بریم پارک صفا که هم لب دریا داشت هم باغ وحش خیلی هم بزرگ بود!
مامانم که نمی تونست بیاد با عمم تو خونه موندن
منو داداشمو بابام از خانواده ما و 4تا پسر عمم و 3تا دختر عمم از خانواده عمم با هم رفتیم !
تو پارک نشسته بودیم که من یه دفعه دیدم داداشمو پسر عمم بدو بدو رفتند طرف وسایل بازی منم دنبالشون راه افتادم که برم ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه سر از باغ وحش در آوردم هنوز قیافه میمونا وقتی بازی می کردن جلو چشممه ، این عربا چند تا شتر هم به عنوان حیوون وحشی کرده بودن تو قفس ! اونجا ها من به حال خودم می گشتم یادمه هیچ وقت به خاطر گم شدن گریه نمی کردم ! یه پلیسی از اون پلیس خوشتیپ ها فهمید من دارم دور خودم می چرخم و گم شدم اومد بغلم کرد به عربی ازم پرسید اسمت چیه منم جوابشو دادم ! بعد پرسید اسم بابات چیه جواب دادم خواست منو ببره اطلاعات که پسر عمم منو پیدا کرد خلاصه ما پیدا شدیم ! وگرنه الان تو یه خانوتده عرب پولدار بزرگ می شدماااا البته اون موقع منم به شتر می گفتم حیوان وحشی :evil:
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re:

پست توسط mmk » شنبه 18 اسفند 1386, 4:13 pm

abri نوشته شده::lol:
نرسی جان خاطره باحالی بود!

و اما میثم...فکر کنم خودشم نفهمیده باشه چی گفته ...کار از کرکره و قفل و تریلی و اینا گذشته...
:P
ابری جون
وقتی تو هم مثل من هر شب کابوس خر ببینی کرکره که سهله برو سراغ گچ 8)
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
gemini
آخرشه !
آخرشه !
پست: 590
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:41 am

Re:

پست توسط gemini » یک شنبه 19 اسفند 1386, 2:09 pm


کلاس دوم دبستان که بودم، معلممون خانم باقرزاده، لحجه ی غلیظ ترکی داشت...منم بچه بودم و اینکه معلمم یه کلمه ای رو یه جور دیگه تلفظ کنه تو سرم حل نمی شد.یادمه یه روز که داشت از روی درس ( حسنک کجایی ) بهمون دیکته می گفت با تشدید وغلظت فراوون گفت: خروسه گفت گوگـــــــولی گوگو!
منم که نمی تونستم قبول کنم که معلمم اشتباه بگه و من دندون رو جیگر بزارم و هیچی نگم،وظیفه ی خودم دونستم که به سرعت اقدام کنم . :D تندی بلند شدم و گفتم:خانم اجازه،گوگولی گوگو، نه، قوقولی قوقو......... :lol:
معلممون خیلی خونسرد گفت: باشه، همون که تو می گی، گوگولی گوگو.... اینو که گفت ،بچه ها همه زدن زیر خنده و منم که شارژ شده بودم تا آخر دیکته دست از سرش بر نداشتم و هر جا یه چیزی روبا لحجه می گفت دوباره پا می شدم و: خانم اجازه................. :lol: :lol:
بیچاره نمی دونست از دست من چی کار کنه

یه خاطره ی دیگه هم از این درس( حسنک کجایی) دارم که هیچ وقت یادم نمی ره،یه روزکه مهمون داشتیم و منم می خواستم زودتر مشقام تموم بشه و برم بازی کنم، از روی درس حسنک کجایی باید یه بار می نوشتم، یه چند روزی هم بود که شیطون پریده بود تو جلدمو از روی درس که می خواستم بنویسم، یه چند تا پاراگراف جا می انداختم تا زودتر تموم بشه، :oops: معلممون هم قربونش برم هیچ وقت نمی فهمید.... :D
اون روز هم مثل روزای قبل چند پاراگراف جا انداختم و به سرعت برق و باد مشقام تموم شد. خواستم برم بازی کنم که بابام ازم پرسید:مشقات به این زودی تموم شد؟! گفتم :بله گفت :بیار ببینم.......منم با خیال تخت از اینکه اگه معلمم هیچ وقت نمی فهمه، پس بابا هم نمی فهمه، دفترمو بردم ببینه. غافل از اینکه بابام تیز تر از این حرفا بود و وقتی دید درس دو صفحه ای با اون دست خط گنده و خرچنگ قورباغه ام شده یه صفحه، :lol: شصتش خبر دار شد و روی مشقمو خط زد و گفت:حالا به خاطر این کار زشتی که کردی ، می شینی 10 بار از روی درس می نویسی!!! :o
خلاصه اون روز تا وقتی مهمونا رفتن، من داشتم مشق می نوشتم! این طوری شد که درس حسنک کجایی هیچ وقت از یادم نمی ره...
ولی من سر بر آسمان خواهم داشت
تا چشم بر نور بگشایم.

نمایه کاربر
محمود
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1312
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 4:42 pm

Re:

پست توسط محمود » یک شنبه 19 اسفند 1386, 2:48 pm

هرچی فکر کردم خاطره جالبی به فکرم نرسید
تنها چیزی که میتونم براتون تعریف کنم خاطره اولین سری هست که با مایا مدل کردم .
فکر کنم یه هشت ساعتی طول کشید . وقتی که تموم شد ، همچین فریادی کشیدم که مادرم فورا امد تو اتاق و ساعت توی دستش رو بهم نشون داد ساعت سه نصفه شب بود.
:lol:
اینم رندر همون سره هستش :D
پیوست ها
1.jpg
1.jpg (10.22 کیلو بایت) مشاهده 7366 مرتبه

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re:

پست توسط hadi » یک شنبه 19 اسفند 1386, 5:55 pm

قشنگ شده

ارزششو داشت مامانتو بیدار کنی :D

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
ATOSA
آخرشه !
آخرشه !
پست: 408
تاریخ عضویت: جمعه 21 اردیبهشت 1386, 3:03 pm
تماس:

Re:

پست توسط ATOSA » دو شنبه 20 اسفند 1386, 8:10 pm

mmk نوشته شده:بابا دختر ایرونی و غیرتش که میگن اینه

گفتی 6 و 7 سالگی یاد یه خاطره بسیار شیرین افتادم
البته هیچ خاطره ای اون خاطره خره خدا بیامرز نمیشه
ولی اینم یه خاطره ایه
بذارید اول خاطره خر خدا بیامرزو بگم
البته بعضیا میدونن
یادش به خیر
ما خیلی شر بودیم
یه روزی البته یادمه 13 به در بود داشتیم با دایی مونو اون یکی بچه داییم شیطونی میکردیم
اون موقع تازه سیگارت مد شده بود
اقا یه سیگارت به ما دادن گفتن یه کاری کن همه مردم بهت فحش بدن
ماهم عاشق فحشای مردم بودیم اون زمون
(الان خیلی ادم شدم)
خلاصه ما گفتیم خدایا چی کار کنیم؟؟
دیدیم یه خر مشکی (تازه هم بهش رینگ انداخته بودن ) اونور بغل چشمه اب پارک شده بود
ما هم شیطو نلعنتی اغفالمون کرد و اون سیگارت لعنتی رو انداختیم تو گوش خره
اقا و خانمی که شما باشین
این سیگارت از اون سیگارتا بودا
از اون خر صداهاش
اون خر بیچاره بعد از ترکیدن سیگارت چنان نعه ای کشید و زنجیری که به گردنش بوو پاره کردو .....
خر بیچاره موجی شدو عمرشو داد به شماها
ولی عجب سیگارتی بودا
صاحب خر افتاد دنبالمون
دیگه چی بگم
بعد فوت اون خر همه شب کابوس میدیدم
ولی خاطره بودا؟؟؟
از اون خاطره های به یاد موندنی
ولی الانم که دارم میتایپم این خاطره رو
روح اون خره جلو خاطرمه
روحش شاد باشه :cry:
:lol: kheily ba mazeh bood
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

Re:

پست توسط TNZ » سه شنبه 21 اسفند 1386, 6:17 am

محمود نوشته شده:هرچی فکر کردم خاطره جالبی به فکرم نرسید
تنها چیزی که میتونم براتون تعریف کنم خاطره اولین سری هست که با مایا مدل کردم .
فکر کنم یه هشت ساعتی طول کشید . وقتی که تموم شد ، همچین فریادی کشیدم که مادرم فورا امد تو اتاق و ساعت توی دستش رو بهم نشون داد ساعت سه نصفه شب بود.
:lol:
اینم رندر همون سره هستش :D
چه داداش هنرمندی دارم من :Hoora:
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re:

پست توسط mmk » شنبه 3 فروردین 1387, 6:01 pm

ATOSA نوشته شده:
mmk نوشته شده:بابا دختر ایرونی و غیرتش که میگن اینه

گفتی 6 و 7 سالگی یاد یه خاطره بسیار شیرین افتادم
البته هیچ خاطره ای اون خاطره خره خدا بیامرز نمیشه
ولی اینم یه خاطره ایه
بذارید اول خاطره خر خدا بیامرزو بگم
البته بعضیا میدونن
یادش به خیر
ما خیلی شر بودیم
یه روزی البته یادمه 13 به در بود داشتیم با دایی مونو اون یکی بچه داییم شیطونی میکردیم
اون موقع تازه سیگارت مد شده بود
اقا یه سیگارت به ما دادن گفتن یه کاری کن همه مردم بهت فحش بدن
ماهم عاشق فحشای مردم بودیم اون زمون
(الان خیلی ادم شدم)
خلاصه ما گفتیم خدایا چی کار کنیم؟؟
دیدیم یه خر مشکی (تازه هم بهش رینگ انداخته بودن ) اونور بغل چشمه اب پارک شده بود
ما هم شیطو نلعنتی اغفالمون کرد و اون سیگارت لعنتی رو انداختیم تو گوش خره
اقا و خانمی که شما باشین
این سیگارت از اون سیگارتا بودا
از اون خر صداهاش
اون خر بیچاره بعد از ترکیدن سیگارت چنان نعه ای کشید و زنجیری که به گردنش بوو پاره کردو .....
خر بیچاره موجی شدو عمرشو داد به شماها
ولی عجب سیگارتی بودا
صاحب خر افتاد دنبالمون
دیگه چی بگم
بعد فوت اون خر همه شب کابوس میدیدم
ولی خاطره بودا؟؟؟
از اون خاطره های به یاد موندنی
ولی الانم که دارم میتایپم این خاطره رو
روح اون خره جلو خاطرمه
روحش شاد باشه :cry:
:lol: kheily ba mazeh bood
اتوسا جون بامزه بود؟؟؟؟؟ :o
بابا من میگم روح اون خره هر شب شده واسم کابوس
تو میگی بامزه
بابا اینجارو باش
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
josef
آخرشه !
آخرشه !
پست: 415
تاریخ عضویت: چهار شنبه 7 آذر 1386, 1:15 pm
تماس:

Re: خاطرات به ياد ماندني

پست توسط josef » شنبه 21 اردیبهشت 1387, 5:29 pm

خدمددون بگم كه همين چند وقت پيش حدودا" يه 1 ماهي ميشه الان فكر كنم!ميخواستيم با بچه ها بريم كوه
ساوي هم بود :D خلاصه اينكه قرار بود شب ساعتاي 2:30-3 حركت كنيم!
همه بچه ها شب جمع شديم خونه يكي از دوستان كه شب همگي يه جا با هم بخوابيم و سر ساعت مقرر حركت كنيم!
يه 10 نفري بوديم! همه تو يه اتاق دراز كشيده بوديم ولي به جز يكي از بچه ها كه خوش خوابه هيچ كدوممون خوابمون نميبرد :D
اون وقتا هوا يه كم گرم بو يه پنكه سقفي داشت اتاقه كه روشن بود
خلاصه ديديم كه خوابومون نميبره گفتيم الان حركت كنيم! ساعتم 2-2:30 شده بود فكر كنم ديگه!
همه بچه ها از جاشون پا شدن كه وسايل رو جمع و جور كنيم
يه چند دقيقه اي كه گذشت يكي از بچه ها داد زد پنكهههه!!!
پنكه سقفي داشت از بالا ميافتاد پايين! همه بچه ها با شيرجه! بخصوص خودم از زير پنكه در رفتم :D
خدا رو شكر كه خوابمون نبد اون شب!! وگرنه تو خواب چند نفر از بچه ها داغان ميشدن!!
ولي خدا رو شكر كه به خير گذشت و ما هم رفتيم كوه :D
می دانی ؟!!! همه چیز تازه اش خوب است .. جز تازه فهمیدن _ که گاه دیر است و گاه بسیار دیر _ گاه گران تمام می شود و گاه بسیار گران ..........گاهی حتی به قیمت: " بفهم و بمیر " !!

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re: خاطرات به ياد ماندني

پست توسط nono » چهار شنبه 29 خرداد 1387, 4:39 pm

اون پنکه هه اون موقع وقت گیر آورده بوده؟

اولین همایش ژنتیک لارستان رو در تاریخ 22 فروردین 87 هیچوقت یادم نمیره شلوغ شده بود منم یه خاطر آبجیم رفتم :roll:
ولی خاطرش بابت یه چیز دیگست
ببخشید خصوصیه نمیشه گفت
ولی هیچوقت یادم نمیره :wink:
همچنین روز قبلش بعد از کلاس تو حیاط دانشگاه بارون میومد خیلی عالی بود
فکر کنم امسال بعد از اون روز دیگه بارون نیومده :D
نگاه حتی بارون هم نمیخواد بعضی چیزا یادم بره :(
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
josef
آخرشه !
آخرشه !
پست: 415
تاریخ عضویت: چهار شنبه 7 آذر 1386, 1:15 pm
تماس:

Re: خاطرات به ياد ماندني

پست توسط josef » چهار شنبه 29 خرداد 1387, 5:47 pm

نونو خاطره همايش چي بوده؟ تو گوشم بگو كسي نشنوه! :P
می دانی ؟!!! همه چیز تازه اش خوب است .. جز تازه فهمیدن _ که گاه دیر است و گاه بسیار دیر _ گاه گران تمام می شود و گاه بسیار گران ..........گاهی حتی به قیمت: " بفهم و بمیر " !!

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re:

پست توسط Nersi » شنبه 27 مهر 1387, 6:50 pm

مثله اینکه کسی خاطر به یادماندنی نداره!! من تا دلتون بخواد خاطره دارم اونم به یاد ماندنی.اصلاً حافظه خوبی دارم واسه خاطراتم.
الان داشتم به این فکر می کردم که چقدر زمان زود میگذره،انگار همین دیروز بود که اومدم توی سایت عضو شدم تقریباً نزدیک یکسال داره میشه که من اینجام.آره خیلی زود گذشت یادش بخیر خیلی اتفاقی توی سایت عضو شدم و ....... :)
همممممم فکر کنم هادی مدت قرارداد مون سر اومد،پول پیشمو بده برم یه سایت دیگه
:D
-----> :)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re:

پست توسط abri » یک شنبه 28 مهر 1387, 12:46 am

آخــــــــــــــی...فوران احساساااااااااااااات....احساساتی میشویم!! :) :D :) :D :)

:baghal:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
hadi
كارش درسته
كارش درسته
پست: 4070
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
تماس:

Re:

پست توسط hadi » یک شنبه 28 مهر 1387, 11:38 am

Nersi نوشته شده:مثله اینکه کسی خاطر به یادماندنی نداره!! من تا دلتون بخواد خاطره دارم اونم به یاد ماندنی.اصلاً حافظه خوبی دارم واسه خاطراتم.
الان داشتم به این فکر می کردم که چقدر زمان زود میگذره،انگار همین دیروز بود که اومدم توی سایت عضو شدم تقریباً نزدیک یکسال داره میشه که من اینجام.آره خیلی زود گذشت یادش بخیر خیلی اتفاقی توی سایت عضو شدم و ....... :)
همممممم فکر کنم هادی مدت قرارداد مون سر اومد،پول پیشمو بده برم یه سایت دیگه
:D
باشه، ولی گفته باشما ! پول نقاشی رو از حسابت کم میکنم ، همه در و دیوار سایتو نقاشی کشیدی ، تازه شم کلی اجاره عقب افتاده داری :D :lol:

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

نمایه کاربر
Ahmaad
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1669
تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 7:05 pm
محل اقامت: Kuwait
تماس:

Re:

پست توسط Ahmaad » یک شنبه 28 مهر 1387, 12:17 pm

یه بار که از مشهد می اومدیم تهران قطار ها که همه پر بودن و پولامون ته کشیده بود که با هواپیما بیایم! طبق همیشه آخرین لحظه تصمیم گرفته بودیم از اینجا به اونجا بریم خلاصه من و مصطفی و محمد(پسر خاله هام) راه افتادیم رفتیم ترمینال :D

اونجا هم تا می رین دویست نفر می ریزن که آقا کجا می ری آقا کجا می ری ! عجله هم داشتیم باید فردا صبح می رسیدیم که محمد امتحان داشت و مصطفی هم باید می رفت با استاداش حرف می زد که یه درسی که افتاده بود کمکش کنن :lol: به هر حال با یکی از راننده های اتوبوس سحبت کردیم و قرار شد با اون بریم! حالا ما سه چهاربار هی گفتیم همین حالا حرکت می کنین ؟؟؟ نمیاین که 4ساعت دیگه هم منتظر مسافر بمونین!! آقاهه هم اصرار که نه همین الان راه می افتیم!
منم مثلا اومدم فارسی حرف بزنم و هنر کنم گفتم: ببینین اگه دیرتر از نیم ساعت شد ما درمیایم هااا ... اومدم بگم ببینین ما اونقدر لجبازیم که لجبازتر از ما فقط سگه(یه چی تو این مایه ها)
به جای این جمله ه که خودش انده خنده است گفتم: ببینین ما انقدر لجبازیم که دومیمون سگه هاااااا!!! :lol: :lol: :lol: :lol: همین که گفتم رفتم تو فکر خودم! رانندهه هم داشت فکر می کرد! این وسط محمد که کنار من واستاده بود برگشت به من: خـــــــــــودت ســگــــــــی!!!!!!



:lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
تصویر

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re:

پست توسط abri » یک شنبه 28 مهر 1387, 5:29 pm

:lol: :lol:

احمد جان...دلبندم..صحبت..نه سحبت! :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان