عشق

گپ و سرگرمی اعضا
نمایه کاربر
nabeghe
1% To End
1% To End
پست: 180
تاریخ عضویت: چهار شنبه 29 فروردین 1386, 9:41 am
محل اقامت: 4515874996
تماس:

Re:

پست توسط nabeghe » پنج شنبه 5 اردیبهشت 1387, 12:26 pm

Ahmaad نوشته شده:
nabeghe نوشته شده:سلام
همه خوبيد ديگه؟
من برگشتم.
خوب اول از همه خوشحالم كه بازم اومدم اينجا.
اميدوارم همه خوب و سر حال باشيد و دماغتون چاق باشه.
خوب من يه تصميمي گرفتم البته اگه اكثريت رأي بدن انجامش ميدم و اونم اينه كه مي‌خوام يك داستان عشقي بلند براتون تعريف كنم.
هم آموزنده و دراماتيك.
خوب پس منتظر هستم بگيد كيا موافقن و كيا نيستن.
فعلا ياعلي
خدا نگهدارتون.
[smilie=hot over you.gif]
باید بری از دختره بپرسی که می خوای داستانش رو اینجا علم کنی نه از ماها!
داستان كدوم دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟داستان خودمه نه كسه ديگه اگه دوس نداري مي‌توني نخوني عزيزم.

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re:

پست توسط abri » پنج شنبه 5 اردیبهشت 1387, 1:27 pm

داستان خیالیه؟ یا ماجراییه که واقعا اتفاق افتاده؟ داستان عشقی خودته...تنهایی؟ اگه حرمت شخصی افراد حفظ بشه بگو... :D
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
saviola
!
پست: 2260
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 8:46 am
تماس:

Re:

پست توسط saviola » پنج شنبه 5 اردیبهشت 1387, 5:13 pm

Ahmaad نوشته شده:
saviola نوشته شده:منم موافقم با حرفات دخترم!
عشق باید به آدم پر و بال بده نه اینکه دست و پاشو ببنده..
پسر نذار اینجا لو بدم همه چی رو! :lol: چنان حرفای روشنفکرانه ای می زنی کسی ندونه فکر می کنه با (اسم یکی که حرفای روشنفکرانه می زنه :lol: ) طرفه!
:D
تازه یه خوردشو گفتم!
:D

میخوایی بقیشو بگم همه قش کنن هان؟

بهله!
راستی کجایی تو هر دم بیر (به ترکی یعنی هر از گاهی) یه ندایی بده جیغی هواری بکش بدونیم ترورت نکردن!!
:D

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط nono » شنبه 7 اردیبهشت 1387, 8:22 pm

عشق رو ببین چه می کنه

یا چه می کنه این عشق :lol:

عشق آدمو کور می کنه
به هر چی مجبور می کنه

عشق مثل بارون بهار همیشه بی خبر میاد
خبر نداری از کجا یا از کدوم سفر میاد
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط mmk » سه شنبه 10 اردیبهشت 1387, 1:13 pm

تا حالا فکر کردین عشق یعنی چی؟؟؟
یعنی:
علاقه شدید قبری :D
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط TNZ » یک شنبه 22 اردیبهشت 1387, 5:03 pm

عشق خواسته نیست،
معرفت نیست،
نیایش نیست،
چالش است.
آتشی است که می سوزاند، بی آنکه ببینیمش.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط TNZ » یک شنبه 22 اردیبهشت 1387, 5:06 pm

عشق دروغین

چه قدر حقيرند مردماني که:
نه جرأت دوست داشتن دارند ، نه اراده‌ي دوست نداشتن ، نه لياقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن؛ با اين حال مدام شعر عاشقانه مي‌خوانند.
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
bodesheshom
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 148
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 6:07 pm
محل اقامت: Tehran

Re: عشق

پست توسط bodesheshom » دو شنبه 23 اردیبهشت 1387, 8:26 am

interesting :)
:charkh:
When you have nothing important or interesting to say, dont let anyone persuad you to say it

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط mmk » دو شنبه 23 اردیبهشت 1387, 5:41 pm

:roll:
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: عشق

پست توسط Beti » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 12:02 pm

و اما عشــــــــــــــــــــــــــــــــق...... :D
از هر چه بگذریم سخن عشـــــــــــــــــــــق خوشتر است :P
عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق
عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق ق عشق عشق عشق عشق عشق
تصویر

:mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

Nersi
آخرشه !
آخرشه !
پست: 2493
تاریخ عضویت: شنبه 5 آبان 1386, 11:40 am
محل اقامت: تهران

Re: عشق

پست توسط Nersi » پنج شنبه 2 خرداد 1387, 12:27 pm

ناز نفســـــــــــــــــــــــــــــــت تصویر ،بعد پنجم رو به عشق روشن کردی،بیا بشین اینجا کنارم با هم بریم عشق رو. :D فقط این دفعه صوت عشق رو با سوز و آتش بریم باشه؟،آتش عشق،آدمو داااااغون میکنه بعد فرار میکنه تصویر .دوستان لطف کنن با من هم خونی عشقی داشته باشن،پشت سر هم بگین که شعله عشق خاموش نشه لطفا.عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق،لطفا شین هاتونو با لهجه بگین(به حالت سوت باشه فبها تصویر )عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق. به به،به به،آدم لذت میبره،حاجی این چراغای مجلس رو هم خاموش کن همه فندکاتونو در بیارین،دیگه نور علی نور میشه. :lol: لطفا دو انگشتی دست بزنین که شعله عشق خاموش نشه . :lol: به به ،عجب عشقی شد امشب درجوار دوستان،آدم پرواز مِــــــــــی کنه،داره یواش یواش لهجم هم عشقی میشه،میخوام براتون مثه مرغ عشق بخونم،قُد قُد قُد قُد.از عشق تو مرغم باور نداری عَر عَر.


تصویر تصویر
-----> :)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: عشق

پست توسط abri » شنبه 4 خرداد 1387, 4:36 am

ایول....دلم تنگ شده بود واست نرسی
:baghal:
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط mmk » شنبه 4 خرداد 1387, 5:54 pm

ای ول ایول
نرسی خان رو ای ول :D
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
Beti
1% To End
1% To End
پست: 182
تاریخ عضویت: جمعه 13 اردیبهشت 1387, 10:57 am

Re: عشق

پست توسط Beti » چهار شنبه 8 خرداد 1387, 5:08 pm

:lol: :lol: :lol: :lol: :lol: :lol:
به نور نگاه کن،سایه ها پشت سرت خواهند بود

نمایه کاربر
mmk
آخرشه !
آخرشه !
پست: 1862
تاریخ عضویت: یک شنبه 18 شهریور 1386, 2:47 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط mmk » پنج شنبه 9 خرداد 1387, 11:47 am

8)
دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند(کوروش کبیر)

نمایه کاربر
abri
آخرشه !
آخرشه !
پست: 3773
تاریخ عضویت: شنبه 7 مرداد 1385, 12:09 pm

Re: عشق

پست توسط abri » جمعه 10 خرداد 1387, 4:11 pm

یک روایت از عشق

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که حکایت از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب دست خط را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: "

زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که "این فقط یک امتحان است!"
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد!!
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن...

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط TNZ » جمعه 10 خرداد 1387, 4:37 pm

ابرار جان خیلی زیبا بود
مرسی عسیسم [smilie=be mine!.gif]
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
TNZ
پادشاه
پادشاه
پست: 6111
تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط TNZ » شنبه 11 خرداد 1387, 7:29 pm

راز شقایق



شقایق گفت با خنده : نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد ...
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.

نمایه کاربر
nono
ReD RoSe
ReD RoSe
پست: 2411
تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مهر 1386, 7:38 pm
تماس:

Re: عشق

پست توسط nono » دو شنبه 13 خرداد 1387, 4:39 pm

خیلی قشنگ بود :cry:

واقعا عشق یعنی این
هر خطری در راه رسیدن به معشوق
مثل مجنون مثل فرهاد
زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . . . !

نمایه کاربر
PARVAZ
خيلي پيشرفت كرده
خيلي پيشرفت كرده
پست: 146
تاریخ عضویت: دو شنبه 27 اسفند 1386, 2:52 pm

Re: عشق

پست توسط PARVAZ » شنبه 29 تیر 1387, 10:39 pm

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "

پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند:

او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود!

يكي از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.

پیرمرد با اندوه ! گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است!........................ و این یک عشق همیشه جاودان است
دریا باش که اگر کسی سنگی به سویت پرتاب کرد سنگ غرق شود نه آنکه تو متلاطم شوی

ارسال پست

چه کسی حاضر است؟

کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان