گپ و سرگرمی اعضا
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:33 pm
چقدر دنیای کودکی پاکه
قشنگ و دوست داشتنیه
دلم میخواد برگردم به 4 یا 5 سالگیم حتی به 14 سالگیم هم قانعم
دنیای کودکی با همه کوچکیش خیلی بزرگه
-
baran
- نزديكاي آخره
- پست: 177
- تاریخ عضویت: جمعه 6 مرداد 1385, 6:45 am
-
تماس:
پست
توسط baran » سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:36 pm
من هميشه حتي اون زمانايي که همه بچه ها دوست دارن بزرگ بشن آرزوم همين بود...
اوندنيايا پاک و ساده و معصوم...
الان که دادشيم رو ميبينم... بيشتر دلم ميخواد درکش مي کردم
past is non- existential, so is future. past is more,future is not yet,Only The Present is. it is always NOW- only The NOW exists.
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:43 pm
آخی عزیزممممم
راستی داداشیت هنوزم همونطور شیطونه؟!!!!
اومدم تهران حتما باید ببینمش هاااااااا
-
baran
- نزديكاي آخره
- پست: 177
- تاریخ عضویت: جمعه 6 مرداد 1385, 6:45 am
-
تماس:
پست
توسط baran » سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:45 pm
اووووووووووووووووووووووووه شيطون اونم چه شيطوني...
هر چي بزرگتر ميشه شيطونياش هم با عقل و تفکره... هم اذيت ميشي هم از اينکه چطور به فکرش رسيده همچين چيزي مي خواي بغلش کني تا ....
باشه حتما اگه يه قراري بزاريم که بهش خوش بگذره ميارمش حتما
past is non- existential, so is future. past is more,future is not yet,Only The Present is. it is always NOW- only The NOW exists.
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:55 pm
نازیییییییییییی
من عاشق پسر بچه های شر و شیطونم
از اونا که آتیشاشونو می سوزونن بعد دستشونو می ندازن پشت سرشون و عین این بچه مظلوما می ایستن نگات می کنن
-
soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
-
تماس:
پست
توسط soheil » سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:11 pm
من وقتی بچه بودم خیلی شیطونی می کردم...
از اینا که بعد هر مهمونی مامانم سرم داد می زد که چرا این کار رو کردی...
فقط آرزو داشتم که بعد مهمونی مامانم از دستم راضی باشه... ولی اون همیشه داد می زد سرم...
من همیشه سعی می کردم بچه ی خوبی باشم... ولی نمی دونم چرا اینجوری می شد...
الان هم وقتی با مامانم اینا می رم مهمونی.. خیلی سعی می کنم همون بچه ای باشم که مامانم می خواد
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از خرابی لانه اش نمی هراسد
<soheil>
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:16 pm
آخی نازی سهیل
نمی دونی آتیش سوزوندن چه حالی میده عیبی نداره الان تجربش کن
-
hamideht
- گروه وب سايت
- پست: 5034
- تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am
پست
توسط hamideht » سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:20 pm
من از بچگیم همش با پسرا بازی میکردم هر کار پسر عموهام میکردن منم میخواستم بکنم اما من دست و پا چلفتی بودم گند کارا در می اومد همیشه همه جا صحبت از شیطونیهای من بود
من یه جوجه اردک زشت بودم که هیشکی دوسم نداشت
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:27 pm
در عوض جوجه اردک زشت وقتی بزرگ شد خیلی خوشگل شد و همه دوستش داشتن
الانم که من خیلی دوستت دارممممممممممممم
-
soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
-
تماس:
پست
توسط soheil » سه شنبه 24 مرداد 1385, 10:11 pm
این حمیده فکر کنم الان همه پسرا رو بذاره تو جیبش..
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از خرابی لانه اش نمی هراسد
<soheil>
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » چهار شنبه 25 مرداد 1385, 7:51 pm
آخی
تاپیکم داره نابود میشه پس کجایید؟؟؟؟؟؟
من یه آقای همسر دارم به اندازه 12 تا پسر بچه شیطون شیطنت می کنه
دیگه نیازی به بچه نخواهعم داشت هیچوقت
-
baran
- نزديكاي آخره
- پست: 177
- تاریخ عضویت: جمعه 6 مرداد 1385, 6:45 am
-
تماس:
پست
توسط baran » چهار شنبه 25 مرداد 1385, 8:09 pm
من از همون بچگي چون يکي يدونه بودم و نوه اول خانواده... خيلي لوووس و ماماني بودم
زياد شيطونيام يادم نمياد
past is non- existential, so is future. past is more,future is not yet,Only The Present is. it is always NOW- only The NOW exists.
-
soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
-
تماس:
پست
توسط soheil » پنج شنبه 26 مرداد 1385, 11:43 pm
من همیشه با داداشم دعوا می کردم...
و چون بزرگ تر بودم(فقط یه سال) همه به من گیر می دادن..
واسه همین عقدهای شدم...
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از خرابی لانه اش نمی هراسد
<soheil>
-
Elham
- آخرشه !
- پست: 931
- تاریخ عضویت: دو شنبه 16 مرداد 1385, 12:01 pm
پست
توسط Elham » شنبه 28 مرداد 1385, 1:18 pm
دعوا کار بدیه
من چون بچه اول خونمون هستم
همیشه هم قانون کل خانوادمون این بوده که به بزرگتر در هر شرایطی باید احترام گذاشت
حسرت دعوا کردم با خواهرای کوچکترم همیشه بدلم مونده
-
TNZ
- پادشاه
- پست: 6111
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
-
تماس:
پست
توسط TNZ » یک شنبه 29 مرداد 1385, 9:59 am
من هم بچه بودم با خواهرام دعوا می کردیم
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
-
TNZ
- پادشاه
- پست: 6111
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
-
تماس:
پست
توسط TNZ » یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:03 am
بیشتر بازیامونو خودمون اختراع می کردیم یعنی من
عینه نمایش بود بازیامون خیلی باحال بود
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
-
hadi
- كارش درسته
- پست: 4070
- تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
-
تماس:
پست
توسط hadi » یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:15 am
منم هميشه با حميده دعوام ميشد
ولي هميشه ميزدمش
هيچوقتم ناراحت نيستم
حقشه
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
-
hamideht
- گروه وب سايت
- پست: 5034
- تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 8:08 am
پست
توسط hamideht » یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:49 am
[smilie=real mad.gif]
بیا ، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
-
TNZ
- پادشاه
- پست: 6111
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:43 pm
-
تماس:
پست
توسط TNZ » یک شنبه 29 مرداد 1385, 1:54 pm
دلت میااااااد
°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°|__/°
°°°°°°°°°|___/°
°°° ____|___________
~~~\_SOMAYEH___//~~~
´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.
-
hadi
- كارش درسته
- پست: 4070
- تاریخ عضویت: چهار شنبه 4 مرداد 1385, 11:17 am
-
تماس:
پست
توسط hadi » یک شنبه 29 مرداد 1385, 2:07 pm
نه
دلم نمياد
ولي اگه بدوني چقدر منو اذيت ميكرد اين حرفو نميزدي
اگر زورش ميرسيد تا حالا 100 بار منو كشته بود
ولي خوب خدا رحم كرد ديگه
معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان