صفحه 1 از 5

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:33 pm
توسط Elham
چقدر دنیای کودکی پاکه
قشنگ و دوست داشتنیه
دلم میخواد برگردم به 4 یا 5 سالگیم حتی به 14 سالگیم هم قانعم
دنیای کودکی با همه کوچکیش خیلی بزرگه

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:36 pm
توسط baran
من هميشه حتي اون زمانايي که همه بچه ها دوست دارن بزرگ بشن آرزوم همين بود...

اوندنيايا پاک و ساده و معصوم...

الان که دادشيم رو ميبينم... بيشتر دلم ميخواد درکش مي کردم

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:43 pm
توسط Elham
آخی عزیزممممم
راستی داداشیت هنوزم همونطور شیطونه؟!!!!
اومدم تهران حتما باید ببینمش هاااااااا

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:45 pm
توسط baran
اووووووووووووووووووووووووه شيطون اونم چه شيطوني... :lol:

هر چي بزرگتر ميشه شيطونياش هم با عقل و تفکره... هم اذيت ميشي هم از اينکه چطور به فکرش رسيده همچين چيزي مي خواي بغلش کني تا .... :lol:

باشه حتما اگه يه قراري بزاريم که بهش خوش بگذره ميارمش حتما :wink:

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 8:55 pm
توسط Elham
نازیییییییییییی

من عاشق پسر بچه های شر و شیطونم

از اونا که آتیشاشونو می سوزونن بعد دستشونو می ندازن پشت سرشون و عین این بچه مظلوما می ایستن نگات می کنن

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:11 pm
توسط soheil
من وقتی بچه بودم خیلی شیطونی می کردم...
از اینا که بعد هر مهمونی مامانم سرم داد می زد که چرا این کار رو کردی...
فقط آرزو داشتم که بعد مهمونی مامانم از دستم راضی باشه... ولی اون همیشه داد می زد سرم...
من همیشه سعی می کردم بچه ی خوبی باشم... ولی نمی دونم چرا اینجوری می شد...
الان هم وقتی با مامانم اینا می رم مهمونی.. خیلی سعی می کنم همون بچه ای باشم که مامانم می خواد

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:16 pm
توسط Elham
آخی نازی سهیل

نمی دونی آتیش سوزوندن چه حالی میده عیبی نداره الان تجربش کن :D

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:20 pm
توسط hamideht
من از بچگیم همش با پسرا بازی میکردم هر کار پسر عموهام میکردن منم میخواستم بکنم اما من دست و پا چلفتی بودم گند کارا در می اومد همیشه همه جا صحبت از شیطونیهای من بود
من یه جوجه اردک زشت بودم که هیشکی دوسم نداشت
:roll: :wink:

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 9:27 pm
توسط Elham
در عوض جوجه اردک زشت وقتی بزرگ شد خیلی خوشگل شد و همه دوستش داشتن
الانم که من خیلی دوستت دارممممممممممممم 8)

ارسال شده: سه شنبه 24 مرداد 1385, 10:11 pm
توسط soheil
این حمیده فکر کنم الان همه پسرا رو بذاره تو جیبش..

ارسال شده: چهار شنبه 25 مرداد 1385, 7:51 pm
توسط Elham
آخی

تاپیکم داره نابود میشه پس کجایید؟؟؟؟؟؟

من یه آقای همسر دارم به اندازه 12 تا پسر بچه شیطون شیطنت می کنه
دیگه نیازی به بچه نخواهعم داشت هیچوقت

ارسال شده: چهار شنبه 25 مرداد 1385, 8:09 pm
توسط baran
من از همون بچگي چون يکي يدونه بودم و نوه اول خانواده... خيلي لوووس و ماماني بودم :P

زياد شيطونيام يادم نمياد :lol: :lol:

ارسال شده: پنج شنبه 26 مرداد 1385, 11:43 pm
توسط soheil
من همیشه با داداشم دعوا می کردم...
و چون بزرگ تر بودم(فقط یه سال) همه به من گیر می دادن..
واسه همین عقدهای شدم... :D

ارسال شده: شنبه 28 مرداد 1385, 1:18 pm
توسط Elham
دعوا کار بدیه
من چون بچه اول خونمون هستم
همیشه هم قانون کل خانوادمون این بوده که به بزرگتر در هر شرایطی باید احترام گذاشت

حسرت دعوا کردم با خواهرای کوچکترم همیشه بدلم مونده :cry: :(

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 9:59 am
توسط TNZ
من هم بچه بودم با خواهرام دعوا می کردیم :lol:

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:03 am
توسط TNZ
بیشتر بازیامونو خودمون اختراع می کردیم یعنی من :wink:

عینه نمایش بود بازیامون خیلی باحال بود

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:15 am
توسط hadi
منم هميشه با حميده دعوام ميشد
ولي هميشه ميزدمش
هيچوقتم ناراحت نيستم
حقشه

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 10:49 am
توسط hamideht
[smilie=real mad.gif]

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 1:54 pm
توسط TNZ
دلت میااااااد :cry:

ارسال شده: یک شنبه 29 مرداد 1385, 2:07 pm
توسط hadi
نه
دلم نمياد
ولي اگه بدوني چقدر منو اذيت ميكرد اين حرفو نميزدي
اگر زورش ميرسيد تا حالا 100 بار منو كشته بود
ولي خوب خدا رحم كرد ديگه

:lol: :lol: :lol: :lol: